Friday, October 15, 2010

وقتی دوستت ندارم ... به یکباره همه چیز آسان می شود. خالی شاید ... اما اسان. با بقیه شان اینطور نیست. دوستشان که ندارم فکر می کنم گورباباشان! و خوب بعدش من شانه بالا می اندازم. وقتی اهمیت ندارند دیگر اهمیت نداشتنشان هم نباید اهمیت داشته باشد. و ندارد.

با تو نه. هر روزی که با تو نبوده ام مثل کشیدن هزار خروار بار اضافی بوده است ... بی هیچ دلیلی ... نه ... شاید تنها به دلیل آمدن آن روزی که باز با تو باشم. من وقتی دوستت ندارم را دوست می گیرم ... به انتظار وقتی که دوباره از صبح که از خواب بلند می شوم و باز فقط تو در خاطرم باشی. بی تو بودن باز چون به «بدون تو بودن» تعریف می شود از هر روزی که بدون تو باشد، بدون آنکه تو اصلا بوده باشی، صدهزار بار بهتراست. این چیزها را نمی فهمند. می خواهند همه چیز را راست و ریست کنند و هر چیزی را بگذارند سر جایش. حوصله ام را سر می برند.

من اما قید همه چیز را می زنم. قید گذشته را و قید اینده را. تو را نه. من با تو آنقدر به عقب برمیگردم که خاطراتم رنگی از تو دارند. انگار با تو به دنیا امده باشم. یا با تو مثل کوری که در یک عمل جراحی یکباره بینایی اش را به اوبازگردانده باشند چشمانم را بازکرده ام و قبلش همه اش یکجور تیرگی پر سر وصداست که حتی اسرار آمیز هم نیست.خسته کننده است و بیهوده. و بعدش؟ بعدی وجود ندارد.

وقتی دوستت ندارم ... مثل همین الانه ها، باز می توانم نوشته ای بنویسم که فرق تو را با بقیه شان که دوستشان ندارم نشان می دهد.می بینی ... حتی در دوست نداشته شدن هم متفاوتی. و در همین دوست نداشتنت هم متفاوتم.

شاید برای همین است که همیشه هستی. لعنتی.

1 comment:

Anonymous said...

قشنگ می نویسید و دلنشین
موفق باشید