Tuesday, October 19, 2010

هنوز کنار خودم می خوابانمش ... هنوز هر ساعتی از شب که شیر می خواهد فقط صدایی می کند و من به پهلو می چرخم و سینه ام را در دهانش می گذاریم.

تازگی ها برایش تختی کنار تختم گذاشته ام و اول شب روی آن می خوابانمش و خودم روی نخت خودم کنارش دراز می کشم و شیرش می دهم. می گویم: «یاشار روی تخت خودش. مامام روی تخت خودش.» شیر و می خورد راست در چشمهایم نگاه می کند و با یکی از دستهایش سینه ی دیگرم را نوازش می کند. همیشه. دستش را کنار می زنم. باز می گذارد. نوک سینه ام را با دست می پوشانم. دستم را باشدت پس می زند و باز با سینه ام بازی می کند.

خسته می شوم. می چرخم و تاقباز می خوابم. خودش را بیشتر روی من می اورد و به حالت عمودی روی من می خوابد و به صورت متناوب از هر دو سینه شیر می خورد. چشمانم را می بندم. می گویم:‌«مامان لالا.» هر بازی ای در می آورد تا نگذارد. گاهی ساعدش را روی گلویم می گذارد و همانطور که شیر می خورد آنرا چنان فشار می دهد که نفسم بند می آید. نوعی خشونت در تصاحب کردن آنچه که فکر می کند از آن اوست نشان می دهد. نوعی خشونت غریزی که لابد خاص جنسیتش است. می خندد. من مال او هستم. بی هیچ قید و شرطی.

***

نیمه شب در خواب پیچ وتاب می خورد. گاهی می خندد و یکبار -فقط یکبار- در خواب گریه کرد. خودش را می چسباند با من. تنش باید همیشه یکجایی با من در تماس باشد. من می چرخم روی پهلو و محکم بغلش می کنم و سرش را و بناگوشش را می بوسم تا هر دومان سنگین شویم و به خواب رویم. عین جانوری با بره اش ... یکی می شویم.

***

صبح ها من بر لبه ی دیگر تخت آویزانم. و او چسبیده به من خواب است. بلند می شود. به دیدن قمبل که -همچنان- روی من می خوابد می خندد و می رود دنبال بازی کردن با دم قمبلی که با هیجان پیچ و تابهای عجیب می خورد. من می روم پی کارم. باید برای کار آماده شوم. هر روز هفته. می گویم: «مامان برود حاضر شود. یاشار برود پیش بابا.»

***

دو سال نشده است و یکنواخت نشده است و خسته کننده هم نشده است. من از نزدیک شدن روزی که دیگر شیرش نخواهم داد و تختش را جدا خواهم کرد غمگینم. به پدرش می گویم که این اولین بار است که تختم را با کسی مشترک شده ام و فکر می کنم دوست دارم هر چه زودتر بازگردم به همان تنهایی خودم.
از روز پنجم تولدش که از بیمارستان به خانه آورده امش، هرگز از من جدا نخوابیده است.
دوستش دارم جزغلک را. عجیب.


***

فشارش می دهم ... زیر بوسه هایم لهش می کنم ... برایش ترانه ای عبری از سرزمین یمن می گذارم و با هم می رقصیم -که البته بیشتر بالا پایین پریدن و سر را به چپ و راست تکان دادن است- اما دلم آرام نمی گیرد. این نزدیکترین احساسی است که به عشق سالهای گذشته تجربه کرده ام. اینبار آماده ام.
می گویم:‌برای درس خواندن از همان سال اول بعد از دبیرستان می فرستیمش اروپا. هر کسی سیِ خودش!

3 comments:

دارا said...

فداش
یوسف پسر همه ماست

یوسف جان، این شعر از اجراهای هنگامه یاشار برای تو

تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره می‌شم دورتُ می‌گیرم
اگه ستاره بشی دورمُ بگیری
منم ابر می‌شم روتُ می‌گیرم
اگه ابر بشی رومُ بگیری
منم بارون می‌شم چیک چیک می‌بارم

لیلای لیلی
لطفا از اینجا برای شنیدن یوسفمون دانلودش کنید.

http://dl.audiostory.org/HYashar.rar

و یا از اینجا

http://rapidshare.com/files/130107002/HYashar.rar

یه زمانی این شعرا رو حفظ بودم تا برای پسرم دانی بخونم
:)

دارا said...

باز آمدم این ترانه گرم مادری شما رو بخونم

غوغایی هست این مهر مادری

و چه خوب میتونم حسش کنم
منی که 12 ساله هم مادرم. هم پدر.

پیر فرزانه said...

هر چه بزرگتر می شوند دور شدن از آنها سخت تر می شود. دلت می خواهد بیشتر به خودت بفشاریشان تا شاید دوباره پاره ی تنت گردند.وهیچ وقت از تو جدا نشوند. هر چه قد می کشند احساس می کنی دورتر می شوند و دلت تنگ می شود برای لحظاتی که از تو کوتاهتر بودند و می توانستی خم شوی و رویشان را ببوسی . اما حالا فقط با افتخار به قد وبالایشان می نگری و در دل می گویی خدا نگهدارشان باشد حتی اگر می خواهند از تو دور شوند به قصد تکامل.قصه ی تمام مادرها و پسر ها جز این نیست و نمی تواند باشد. من یک پانزده ساله اش را دارم . خدا حافظ یاشار یوسف شما هم باشد.