تمرین نوشتن ماجراهای عاشقانه
"جدایی" ۴
تو با آنها می مانی که با تو می مانند ...می گویند که می مانند ... که می خواهند بمانند ... می خواهند از تو که بمانی ... می دانی که می مانند ...
آنها که قدرِ امروز می دانند به بهای فردا.
من اما فردا ندارم. فردا نمی شناسم ... و آن را به هیچ قدری نمی دهم. ندارم که بدهمش. من به جستجوی آن می روم که ندارم.
فاصله ی ما همینجاست عشق من.
میان از آنِ کردن ها و از آنِ شدن های تو ...
و بی قراری من ... برای رهایی.
2 comments:
آخرش که چی..
در چند تجربه ی گذتشه ... آخرش برای من فرا رسیده ...
من رها هستم ... و دیگری نه.
و خوب این چیزیهست که من می خواهم.
مهم این است که چه هست که هر یک از ما می خواهد.
تو چه می خواه مهتا جان؟
Post a Comment