Wednesday, February 9, 2011

نو همه ی وسعت یک رابطه را تغییر می دهی به یک بازی موش و گربه. قایم می شوی ... و چشم می گذاری ... و منتظر می شوی دنبالت بیاییند و پیدایت کنند.
و تو آنقدر درگیر بازی میشوی که آنرا باور می کنی.
تو از یاد می بری که تو آنرا شروع کرده ای و تنها تو هستی که می توانی آنرا به پایان ببری.

قایم شدنت تبدیل می شود به پناه گرفتن و پنهان شدن ... و چشم گذاشتنت می شود یک جور تب آلود و مضطرب کشیک کشیدن برای پیدا کردن موقعیت فرار.

تو زخم می خوری، از وانهادگی ... پنهان می شوی و فرار می کنی و می روی.
و تو از خودت می پرسی که چطور دیگری می توانسته اینقدر نامهربان باشد و اینقدر بی حس ... و چطور به سادگی از تو گذشته است. و تو به همه ی آنچه گذشته است شک می کنی.
و تو در احساسات خودت تردید می کنی ... و در هر آنچه که تو را راه می برد. و درد، آغاز می شود.

و تو ناگهان حس تازه ای از رهایی در خود پیدا می کنی. و تو از اینکه از این همه طوفان گذشته ای -سالم- نفسی به راحتی می کشی. ارام می شوی ... باز ... و در خود فرو می روی. تا ماجرای بعدی.

***

من، خسته ام ... سالهاست که خسته ام . از طلب غیر ممکن. از شنا کردن خلاف جریان رودخانه ای که به فاضلاب می ریزد.
من خسته ام و دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا از آنچه که هستم، آنچه که ‌شده ام در بیاورد و مشت و مالشم دهد و نرمم کند و تازه ام کند و چیزی بکندم خواستنی و خواستار.

من بی حوصله ام. رهایت می کنم در همان ابتدای این بازی که دیگر نمی فهمم چرا اتفاق می افتد. فکر می کنم:"‌چقدر تازه... چقدرجوان!"
و فکر می کنم به زیبایی این همه.
و می روم.

3 comments:

mahta said...

گاهی هم انکار می شوی.. دلت پاره می شود و حرف نمی زنی که ....

نوشین said...

داستان های تکراری...‏
چند بار دیگر
"همیشه این تویی که می روی
همیشه این منم که می مانم"‏
سید علی صالحی را بخوانم؟ تا این بهانه های آدمها برای رفتن تمام شود؟

لیلای لیلی said...

آنکه رفتنی است، میرود. بهانه اش برای چیست؟

لیلای لیلی