نو همه ی وسعت یک رابطه را تغییر می دهی به یک بازی موش و گربه. قایم می شوی ... و چشم می گذاری ... و منتظر می شوی دنبالت بیاییند و پیدایت کنند.
و تو آنقدر درگیر بازی میشوی که آنرا باور می کنی.
تو از یاد می بری که تو آنرا شروع کرده ای و تنها تو هستی که می توانی آنرا به پایان ببری.
قایم شدنت تبدیل می شود به پناه گرفتن و پنهان شدن ... و چشم گذاشتنت می شود یک جور تب آلود و مضطرب کشیک کشیدن برای پیدا کردن موقعیت فرار.
تو زخم می خوری، از وانهادگی ... پنهان می شوی و فرار می کنی و می روی.
و تو از خودت می پرسی که چطور دیگری می توانسته اینقدر نامهربان باشد و اینقدر بی حس ... و چطور به سادگی از تو گذشته است. و تو به همه ی آنچه گذشته است شک می کنی.
و تو در احساسات خودت تردید می کنی ... و در هر آنچه که تو را راه می برد. و درد، آغاز می شود.
و تو ناگهان حس تازه ای از رهایی در خود پیدا می کنی. و تو از اینکه از این همه طوفان گذشته ای -سالم- نفسی به راحتی می کشی. ارام می شوی ... باز ... و در خود فرو می روی. تا ماجرای بعدی.
***
من، خسته ام ... سالهاست که خسته ام . از طلب غیر ممکن. از شنا کردن خلاف جریان رودخانه ای که به فاضلاب می ریزد.
من خسته ام و دیگر هیچ چیز نمی تواند مرا از آنچه که هستم، آنچه که شده ام در بیاورد و مشت و مالشم دهد و نرمم کند و تازه ام کند و چیزی بکندم خواستنی و خواستار.
من بی حوصله ام. رهایت می کنم در همان ابتدای این بازی که دیگر نمی فهمم چرا اتفاق می افتد. فکر می کنم:"چقدر تازه... چقدرجوان!"
و فکر می کنم به زیبایی این همه.
و می روم.
3 comments:
گاهی هم انکار می شوی.. دلت پاره می شود و حرف نمی زنی که ....
داستان های تکراری...
چند بار دیگر
"همیشه این تویی که می روی
همیشه این منم که می مانم"
سید علی صالحی را بخوانم؟ تا این بهانه های آدمها برای رفتن تمام شود؟
آنکه رفتنی است، میرود. بهانه اش برای چیست؟
لیلای لیلی
Post a Comment