Thursday, February 10, 2011

ماشین به طور وحشتناکی صدا می دهد. صدای عجیبی مثل نعره کشیدن یک جانور ترسناک. برای من که روزی ۹۰ کیلومتر تنها برای کارم رانندگی می کنم این اصلا نشانه ی خوبی نیست. می برمش برای تعمیر.

تصمیم می گیرم با مترو و اتوبوس بروم سرکار. من عاشق وسایل حمل و نقل عمومی هستم. هیچ احتیاجی به کتاب و مجله و جدول و اینحرفها نیست. زیرزیرکی می روم توی نخ ملت.

نزدیکهای دانشگاه تورنتو دو دختر، یکی سمت چپم و دریگری سمت راستم چشمم را می گیرند (بله بله من هیز هستم .. سیم کشی ام اینطوری بوده ... و می میرم برای دخترهای خوشگل) سمت راستی در معیارهای معمول خوشگل است. قدش نسبتا بلند است، موهای بلوند صاف و لبهای درشت خط کشیده و عینکی با شیشه های بزرگ، شلواری مشکی که خوب باسنش را قاب کرفته است، کت طوسی کمرنگ خوشگلی پویده است که بالای خط شلوار می ایستد. لاغر نیست ... اما همه چیزیش به جاست. کمی درشت و استخواندار. خوش اخلاق و اجتماعی است و با مرد کوری که سگ خوشگلی دارد به فتگو می ایستد و بلند بلند محوطه ی اطراف خودش را سرگرم می کند.

سمت چپی،‌دختر خیلی جوانی است -۲۲ شاید- که موهای بسیار بسیار بلند عجیبی دارد، پرپیچ و خم و وخشی. تل غجیبی به سرش زده و همه ی مپها را با یکجور خشونت به سمت عقب کشیده است و موها در پشت سرش تا کمرش پیچ پیچ می خورند. شلوار قهوه ای رنگ گشادی پوشیده که انگار از پزده ی کهنه ای دوخته شده است و همین الان است که پاره شود و یک جفت پوتین زشت و خشن پلاستیکی مردانه که شلوارش از سر زانو در ان سرازیر می شود. کت مشمایی سیاه نیمداری روی همه ی این مجموعه را پوشانده. اخموست و ساکت. حالش انگار ار همه ی انگه که دور و برش می گذرد به هم می خورد.

من بلند می شوم تا جایم را به خانم بچه داری بدهم که نمی شیند. باز می نشینم سرجایم و از قیافه ی بچه خوبهای خودم هرهر زیرزیرکی می خندم. دخترک چنان نگاهی به من می اندازد که انگار سوسکی پهلویش نشسته است.

در ایستگاه اصلی دانشگاه، سنت جورج،‌هر دو پیاده می شوند.
عجیب دلم می خواهد دنبالش بروم. دنبال دخترک دست چپی. فکر می کنم چرا من بچه ی کوچولویی دارم که برای همه چیزش چشم انتظار من است و ۴۲ سالم است و نمی توانم همینجا، در همین لحظه بیفتم دنبال این دخترک که ابنقدر چشمم را گرفته است؟

با شرارات می خندم. افکاری که از سرم می گذرند را نمی نویسم ... نه برای اینکه ازشان شرمنده ام ... نه برای اینکه از آنها بیزارم ... شاید تنها به این دلیل که حقیقی هستند. می دانم که در سالهای قبل، پیش از آمدن یاشار یوسف،‌زندگی را زیادی سخت گرفتم و باور کرده بودم به هزار ادا و اوصل مسخره برای هر چیزی ... از جمله برای همین. برای چزی که نمی دانم چطور باید اینجا نوشتش. و شاید تنها برای اینکه خودم را راحت کنم به آن می گویم: دختر بازی.

2 comments:

دارا said...

ها ها

جای منو یوسف رو خالی میکردین خب

در ضمن از اینجا قی لتر شدین .

فکر کنم بایست جز بلاگ اسپات جایی انتخاب کنین
ضمنا این اسکرولر ...

سحر said...

حس جالبیه...حسی که همیشه از خودم می پرسم اون مرز نامرئی رو کی رد می کنم و به خودم اجازه تجربه نا شناخته ها رو می دم ... :)