هر بار که یوسف را در آسایش خانه ام در تورنتو حمام می کنم ... خشکش می کنم و لباس می پوشانمش ... هر بار که برایش یک بشقاب توت فرنگی تازه می گذارم و او با لذت می خورد ... هر بار که در کمد در انتخاب بین این شلوارش با ان دیگری برای لحظه ای تامل می کنم ... هر بار که شکلات می خورد و چشمانش از لذت می درخشد ... به زنانی فکر می کنم که به علت جنگ آواره اند .. به زنان فلسطینی ... به زنی در شهری از لیبی که نه غذایی دارد برای بجه هایش ... نه هیچ چیز دیگری ... و می دانم-حالا دیگر می دانم- که از اینکه نمی تواند به کودکش چیزهایی به این سادگی را بدهد چقدر در عذاب است ... و گریه می کنم. هر روز.
جهانی ساخته ایم ... لبریز از رنج مادران ... مادران زندانی ها ... مادران سربازانی که در گل و لای سنگرها می خوابند ... مادران گرسنگان و رانده شدگان و بیماران ایدز ... مادران جسدهای سوراخ سوراخ در سرزمینهای مواد مخدر و فحشا ...
جهانی ساخته ایم مملو از اندوه.
اینروزها از همیشه غمیگنترم ... وقتی که با یوسف شادترین لحظات را می گذرانیم.
1 comment:
فدای یوسف نازنین و قربان مادرک دلدارش.
یادم به زن کارگری افتاد که در معدن سیمان برایش گریسته بودم...
متاسفانه واقعیت های تلخ، همیشه همراه ذهن های بیدار هست
بقول آقا شاملو>
ایکاش آب بودم, گر میشد آن باشی که خود میخواهی.
آدمی بودن , حسرتا! مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبينی؟
ایکاش آب بودم
میدانم میدانم میدانم
بااينهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه, کاش هنوز بهبیخبری , قطرهيی بودم پاک , از نمباری به کوهپايهيی
نه در اين اقيانوسِ کشاکشِ بیداد, سرگشتهموجِ بیمايهيی.
Post a Comment