Tuesday, May 31, 2011
صبح زود از خواب بلند می شوم. می خواهم با دوچرخه بروم شرکت.
یواشکی از اتاق بیرون می روم . چند لحظه بعد تلو تلوخوران و خواب آلود در حالی که چشمانش را می مالد دم در آشپزخانه ظاهر می شود:«بابا؟»
می گویم که بله و می رویم خانه ی بابا .
چشمش به ماهیتابه می افتد و جلو می دود: «اهوم بوهوم»
می گویم که نمی شود: «دیرم شده مامان! به بابا بگو برایت تخم مرغ بپزد.»
چشمش می افتد به قیمبیلی و دنبالش می کند و فریاد می زند: «بابا. آبا!»
هنوز نمی دانم این یعنی چی.
***
تا دوچرخه را بالای ماشین بگذارم در محوطه ی جلوی خانه بازی می کند. چشمش به یک خرخاکی کوچولو می خورد و فریاد می زند: «ماما!»
می گویم که بله این جوجو است مواطبش باش.
می نشیند و روی خرخاکی خم می شود و چندین بار سرش فریاد می زند: «بابا.آبا!»
با خوشحالی دوچرخه را نشان می دهد و می گوید:«بابا!»
می گویم که بله و بابایش هم دوچرخه دارد.
و اضافه می کنم که او هم تریلرش را دارد و با باباجانش خواهند رفت دوچرخه سواری.
تا نگویم آرام نمی گیرد.
بیرون را نشان می دهد. بغلش می کنم. با بوسه لهش می کنم. می گویم که نمی توانم ببرمش بیرون: «بابا می بردت جان دلم. مامان باید برود سر کار!»
در ماشین را باز می کنم. خودش به زحمت از صندلی اش که خیلی هم بلند است بالا می رود. می نشیند و خرگوشش را بغل می کند و پتویش را روی پایش می کشد. می گوید: «ماما!» می گویم که بله مامان هم پتو دارد و داخل خانه است. می گوید:«بابا!» می گویم که بله پدرش هم پتو دارد. آرام می گیرد. شاید با اطمینان اینکه هر سه مان پتو داریم و می توانیم وقتی سردمان شد رویمان بکشیم.
وقتی در خانه ی پدرش پیاده اش می کنم. از دور برایم ماچ می فرستد و با چهره ای آرام و مهر آمیز بای بای می کند. اشکم را در می آورد. هر روز.
Friday, May 20, 2011
Thursday, May 19, 2011
Wednesday, May 18, 2011
Tuesday, May 17, 2011
Monday, May 16, 2011
این از ان حرفهای شاعرانه و عارفانه و مثلا و اینها نیست ... اما یوسف است که مرا تربیت می کند و نه من یوسف را. که سر ساعت بروم خانه. که سر ساعت بخوابم. که تلویزیون کمتر نگاه کنم. که مرتبتر باشم. که در حیاط خانه گل بکارم. که به گربه ها بهتر برسم ... و آب هویج بگیرم و پروتئین بخورم.
این یوسف است که مرا روی پاهایم نگاه می دارد.
دلم تنگ می شود برای بی خیالی و بی حسی و بیهودگی و تنهایی مطلق سالهای گذشته ... این یکی دیگر اما سر شوخی ندارد ... هست ... آمده است که بماند ... و من نمی توانم از زیر مسئولیتش شانه خالی کنم ... رحمی هم ندارد ... می خواهد. می گیرد.
گاهی از پدرش می خواهم و می اید و می گیرد و می بردش پیش خودش ... و یکباره همه چیز عین همیشه ی گذشته می شود ... ساکت.
و من در تمام مدتی که نیست عین یک جنازه لَخت، روی مبل می افتم ... نه دوچرخه سواری می روم و نه هایکینگ ... نه کامپیوتر نه تلفن نه غذا و نه هیچ چیز ... از خالی لذت می برم.
نزدیک آمدنش بلند می شوم ... خودم را و خانه را آماده می کنم.
به خودم می گویم: "وقتی برود کالج!"
و به انتظار روزگاری می مانم که خانه ام از تهاجم این موجود مهربان و شلوغ و پر سر و صدای خوشگل -که غروبها آنقدر بازی در می آورد که موقع خواباندنش در کنارش به خواب می روم و صبح زودها مرا به زور از تختم بیرون می کشد و مرتب می خواهد برود بیرون و در کوچه ها راه برود و در پارکها سرسره بازی کند - رها شود ... و من برگردم و همان آدم بیقرار و خسته و تنها و بیهوده ای بشوم که یک عمر بودم.
من هیچیک از مسئولیتهای از پیش تعریف شده ی اجتماعی را قبول نکردم ... نه خواهر کسی بودن و نه دختر کسی بودن و نه همسر کسی بودن، هیچیک برایم مفهومی نداشت ... شاید فقط دوستی مفهومی نردیک بود... که آنهم در تورنتو برایم مفهومش را از دست داد ... اما این یکی هست.
مامان بودن کار سختی است. هر چقدر هم که آن را به شکل و شمایل مطلوب خودم و بر اساس آنچه که خودم می خواهم و بی توجه به مناسبات مقبول جامعه انجام می دهم.
صدایش مرتب در خانه به گوش می رسد: "ماما!"
پسرک دارد مرا به همان شکلی که می خواهد تربیت می کند.
این یوسف است که مرا روی پاهایم نگاه می دارد.
دلم تنگ می شود برای بی خیالی و بی حسی و بیهودگی و تنهایی مطلق سالهای گذشته ... این یکی دیگر اما سر شوخی ندارد ... هست ... آمده است که بماند ... و من نمی توانم از زیر مسئولیتش شانه خالی کنم ... رحمی هم ندارد ... می خواهد. می گیرد.
گاهی از پدرش می خواهم و می اید و می گیرد و می بردش پیش خودش ... و یکباره همه چیز عین همیشه ی گذشته می شود ... ساکت.
و من در تمام مدتی که نیست عین یک جنازه لَخت، روی مبل می افتم ... نه دوچرخه سواری می روم و نه هایکینگ ... نه کامپیوتر نه تلفن نه غذا و نه هیچ چیز ... از خالی لذت می برم.
نزدیک آمدنش بلند می شوم ... خودم را و خانه را آماده می کنم.
به خودم می گویم: "وقتی برود کالج!"
و به انتظار روزگاری می مانم که خانه ام از تهاجم این موجود مهربان و شلوغ و پر سر و صدای خوشگل -که غروبها آنقدر بازی در می آورد که موقع خواباندنش در کنارش به خواب می روم و صبح زودها مرا به زور از تختم بیرون می کشد و مرتب می خواهد برود بیرون و در کوچه ها راه برود و در پارکها سرسره بازی کند - رها شود ... و من برگردم و همان آدم بیقرار و خسته و تنها و بیهوده ای بشوم که یک عمر بودم.
من هیچیک از مسئولیتهای از پیش تعریف شده ی اجتماعی را قبول نکردم ... نه خواهر کسی بودن و نه دختر کسی بودن و نه همسر کسی بودن، هیچیک برایم مفهومی نداشت ... شاید فقط دوستی مفهومی نردیک بود... که آنهم در تورنتو برایم مفهومش را از دست داد ... اما این یکی هست.
مامان بودن کار سختی است. هر چقدر هم که آن را به شکل و شمایل مطلوب خودم و بر اساس آنچه که خودم می خواهم و بی توجه به مناسبات مقبول جامعه انجام می دهم.
صدایش مرتب در خانه به گوش می رسد: "ماما!"
پسرک دارد مرا به همان شکلی که می خواهد تربیت می کند.
Wednesday, May 11, 2011
Tuesday, May 10, 2011
Monday, May 9, 2011
دیروز فیلم "Funny Gril" "بابارا استرایسند" را دیدم ... و باز هم این زن دلم را برد ....فیلم "The Way We Were" هم همین خصوصیت را داشت ...من فیلم را با حساسیت و توجه عاشقانه به "رابرت ردفورد" شروع کردم ... و یک دل نه صد دل عاشق استرایسند شدم ... اینجا هم. جالب این که من نه صدای استرایسند را دوست دارم و نه سبک خواندنش را... خودش را. یک پارچه استعداد است ... و روح.
Subscribe to:
Posts (Atom)