Wednesday, June 8, 2011

پدر سوخته ای است. در روزهای هفته،‌صبح ها می برمش خانه ی پدرش پیاده اش می کنم و می روم. پدرش می گوید که تمام روز "ماما! ماما!" می کند.
غروبها که از سر کار می رسم معمولا با هم می نشینیم و چیزی می خوریم. دیگر می خواهد برود. هی با پدرش بای بای می کند که یعنی من دارم می روم و مرا به طرف در هل می دهد که برویم خانه.

آخر هفته ها پیش من است تا ساعتی که پدرش می آید می بردش پیاده روی یا زمین بازی یا دوچرخه سواری. از صبح که بیدار می شود "بابا!بابا!" می کند. چندین بار گوشی تلفن را می آورد و می دهد دستم و می گوید بابا و من مجبور می شوم با پدرش زنگ بزنم و بگذارم که صدایش را بشنود.

صدای ماشین پدرش که می آید ذوق می کشد و می دود و بالا و پایین می پرد. و بلافاصله می چرخد و با من بای بای می کند که یعنی من رفتم.

تجربه ی جالبی است. بزرگ کردن بچه در دو خانه به صورت همزمان.

7 comments:

آبنوس said...

سلام,
من امروز متوجه شدم كه مادر هستي و باقي داستان. نوشتي: "تجربه ی جالبی است. بزرگ کردن بچه در دو خانه به صورت همزمان." خوشحالم از اينكه مادر و پدري مثبت هستيد

هاله said...

سلام تجربه جالبی است کاش که خرابش نکنیم من سالهاست که با این تجربه جالب دست و پنچه نرم می کنم گاهی جان فرسا می شود و لی هنوز جالب است ...............
شهاب حالا 12 سالش است و در دو خانه بزرگ شده است حالا به جاهای سختش رسیده جایی که یادم می اندازد چرا ما از هم جداشدیم کجا این را می فهمی همانجایی که در تربیت بچه اختلاف نظر پیدا می کنی

Anonymous said...

هاله جان

این هم شاید در جای خودش سخت شود ...
اما من و دوستم از هم جدا نشده ایم ... با همیم ... اما جا زندگی می کنیم
با این روش خوشبینم که از هم جدا نمی شویم .... تا بچه بزرگ شود ...


لیلای لیلی

دارا said...

(F)

از اینکه یوسفک هنوز در دنیای خودش سیر میکنه و کیف میکنه، خیلی خوشحالم

اما کاش یه کم از منظر او به موضوع نگاه کنید.

2/3 سال دیگه، متوجه تفاوت شیوه زندگی خودش با همسالانش میشه و ایجاد چرایی میکنه.

برای اولین بار برای یوسفمون دلم شور افتاد

Leilaye Leili said...

دارا جان

قرن بیست و یکم ... تجربه های خودش را می طلبد
قرن بیستم قرن ازدواج بود
قرن بیست و یکم باید راه های جدیدی برای پرورش فرزند پیدا کرد

این یکی از ان تجربه هاست
تا به حالش خوب بوده
دوستان خوبی هستیمژ
من و پدر یوسف

لیلای لیلی

ندا said...

لیلا جان، از ده سال پیش می شناسم ات، از وبلاگت. آن زمان یک-دو باری به نظرم مکاتبه هم داشتیم از مطالبی که نوشته بودیم... حالا هم گاه به گاه می بینم ات. میخواهم چیزی بگویم، نگرانم اما با تبختری روشنفکرانه چنان که جواب کامنت گذارهای قبلی را دادی جوابم را بدهی. می فهمم که قرن 21 تجربه های جدید می طلبد، می فهمم که ازدواج دمده شده است با منطق و عقلانیت این قرن. من هم اگر جای تو بودم و تا حالا ازدواج نکرده بودم تن به ازدواج نمیدادم شاید... اما راستش را بخواهی این ماجرایی که تعریف کردی دلم را برای بچه کباب کرد!!! مهم نیست که تو و پدرش دوستان خوبی هستید، مهم این است که این بچه همیشه نصف دلش را جایی جا میگذارد! بله، ممکن است بدون این که هرگز بابت این اعتراضی بکند یا این دو پارگی را در خودآگاهش احساس کند، با آن سر کند و بزرگ شود، اما من حدس می زنم که علاقه ی عاطفی ویژه ی او به هر دوی شما و همیشه یکی را ترک کردن حس یا تاثیر خوبی نداشته باشد. به دل خودت رجوع کن یک بار...

شاید هم البته تو منطق دیگری داشته باشی، عادت دادنش مثلا به دوری و صبوری... شاید ...

Leilaye Leili said...

ندا جان

خوب است که کامنت گذاشتی و من امیدوارم بتوانم بهتر جواب بدهم

راستش باید مکاتباتمان را چک کنم ... کمی حافظه ام ضعیف شذه است ...
نامت را خوب به خاطر دارم اما موضوع مکالمات گذشته را نه.


یک چیزی که اگر من را از نزدیک ببنی متوجه خواهی شد این است که من اصلا تبختری ندارم ... نمی توانم داشته باشم ... جابهجای زندگی ۴۳ ساله انقدر پر است از خطاها و کوچکی هایم که اصلا نمی توانم به خودم انقدر باور داشته باشم ... و البته به هیچ چیز دیگری هم

شاید در نوشتن به نظر روشنفکر می رسم که باید انرا اصلاح کنم پس!
من از نزدیک یک ادم پر سر و صدای پرحرف هستم که از هر جیزی که بوی روشنفکری می دهد بیزار است

***
ندا جان
در مجموع اگز به زندگی من و یوسف و بابایش نگاه نی زمانی که ما سه تا با هم می گذراانیم حقیقتا از زمانی که یک خانواده ی معمولی در این کشور صنعتی با هم می گذرانند کمتر نیست
البته زمانی که من با بچه می گذارانم از متوسط یک مادر کمنر است اما با توجه له کارم ... و اینکه من از نظر مالی کاملا مستقل و مسئول خودم و جوجک هستم چره ای دارم ... اما در عوض بچک را به جای ننی یا مهدکودک پدرش نگاه می ارد

ما با هم سفر می رویم و پیاده روی می رویم و شام می خوریم ...
شاید فقط روی یک تخت و در یک خانه نمی خوابیم

یک چیزی را تقریبا-انقدر که می شود بود- مطمئنم که اگر من و یا پدرش بخواهیم از این اصل زندگی مان دست بکشیم -که تنها زندگی کردن در مفهوم عمومی- مستقل بودن ... یک بخشی از خودمان را از دست می دهیم و دیگر این پدر ومادر شادمانی که هستیم نخواهیم بود

در هر گزینه ای که انسان انتخاب می کند نکات منفی و نکات مثبتی هستند و هیچ چیز کاملا مثبت یا کاملا منفی نیست. ما خوب به این قضیه فکر کرده ایم ... و توانسته ایم انرا یک طوری بر وفق خودمان و برخلاف انتظارات جامعهی یرمایه داری کانادا که عین گرداب ادمها را در خود می کشذ تلاش کنیم

***

در خصوص ازدواج باید بگویم که من همچنان سرسختانه معتقدم ازدواج یک سنت فئودالی است که از زمان مالکیت انسان بر زمین معنا پیدا کرده است ... و صرورت داشتن وارث ... و شدیدا معتقدم که در قرن حاضر این سنت اگر از میان نرود تغییرت اساسی خواهد کزد


در خصوص منطق دیگر پ تمرین دادن بچه به دوری و تحمل ... بیراه نمی گویید ندا جان

یچه از لحظه ی تولد با همان غریزه ی بی نهایت قوی ماندن همه چیز را برای خود و برای راحتی خود می خواهد
پدر و مادر قدم به قدم یادش می دهند که همه چیز را نمی تواند داشته باشد ...
این هم یکی از همان هاست ... نظم و انظباط از همان هاست ... و تحمل از دست دادن.
و تحمل شریک شدن

چیزهایی که من با اینکه بچه ی یک خانواده ی ۵ نفره بودم خوب یاد نگرفتم و از دست دادن یک دوست و بعدها معشوقم توانستند مرا برای سالها درمانده باقی بگذارند
الان در ۴۰ سالگی متوجه می شوم که بخش عمده ای از مشکل من بودم و تمایلم به غیر ممکن


یوسف من وقتی مثلا اب سیب می خواهد و از من می شنود: سیب نداریم ... حالا وقتی خریدیم اب سیب می گیریم مطلقا گریه نمی کند
اما اگر از دم سوپرمارکت رد شویم می گویم: آب (یعنی آب سیب)

راستش من کمی هم سعادمندم... بچک منطق پذیر است!

با مهر
لیلای لیلی