جوان بودم. بیست ساله. سخت عاشق.
به نادیا می گفتم: «من تضمین نمی دهم!»
و او هم جوان بود. بیست و پنج ساله. و عذاب می کشید. سخت.
آنچه ضمانت نداشت اما من و بودن و نبودنم و ازادی ام نبود. عشقمان بود. آنچه ضمانتی ندارد احساسات آدمی است. آنچه می ماند ازادی است.
حس خوبی دارماینروزها. حسی شبیه به ازادی.
1 comment:
رهایی برای دیدن دنیا طوری که هست...
طول میکشد تا ابرهای تاریکی که توهمی به نان عشق بر ذهنش سایه انداخته را کناری بزند، ولی راه را آغاز کره و ومن خوشحالم از اینکه همه چیز را آرام آرام روشن و روشن تر میبیند و اصولا میخواهد مسایل را ساده و روشن همانگونه که هستند،نه پیچده در لایه های توهم و نه زیر بخار احساسات ببیند، دیر خیلی دیر شروع کرد ولی بلاخره شروع کرد،همانطوری که از او انتظار داشتم.
Post a Comment