Monday, June 6, 2011

جوان بودم. بیست ساله. سخت عاشق.
به نادیا می گفتم: «من تضمین نمی دهم!»
و او هم جوان بود. بیست و پنج ساله. و عذاب می کشید. سخت.
آنچه ضمانت نداشت اما من و بودن و نبودنم و ازادی ام نبود. عشقمان بود. آنچه ضمانتی ندارد احساسات آدمی است. آنچه می ماند ازادی است.
حس خوبی دارماینروزها. حسی شبیه به ازادی.

1 comment:

Anonymous said...

رهایی برای دیدن دنیا طوری که هست...
طول میکشد تا ابرهای تاریکی که توهمی به نان عشق بر ذهنش سایه انداخته را کناری بزند، ولی راه را آغاز کره و ومن خوشحالم از اینکه همه چیز را آرام آرام روشن و روشن تر میبیند و اصولا میخواهد مسایل را ساده و روشن همانگونه که هستند،نه پیچده در لایه های توهم و نه زیر بخار احساسات ببیند، دیر خیلی دیر شروع کرد ولی بلاخره شروع کرد،همانطوری که از او انتظار داشتم.