Wednesday, August 31, 2011

باور نکردنی است که ظرف ۴ روز این پسرک کوچولو (با نام راسکال) اینقدر بزرگ و بلا و وروجک شده است ... امروز صبح پیش از امدن به شرکت شیرش دادم ... نیم ساعتی هم روی پتویی که برایش پهن کردم بازی کرد.
حالا دیگر موهایش بلند شده و خوشگل شده و شیطون شده و از سر و کله ی من و یوسف بالا می رود. می خواهد خانه را کشف کند ولی نگاه های قمبل (که در شکار سنجاب و خوردن کله هاشان و باقی گذاشتن جنازه ها شان در وسط اتاق نشیمن برای من به عنوان هدیه، سابقه فراوان دارد) مرا می ترساند اینست که مجبورم همیشه مراقبش باشم.

راسکال بیش از هر چیزی از یاشار یوسف خوشش می اید و مرتب از او بالا می رود. یاشار «بِیبی» صدایش می کند و و با شعف با او بازی می کند . راسکال از سرنگ شیر می خورد و با چنان هیجانی محکم سرنگ را با دوست می گیرد و مِچ مِچ می خورد که دلم ضغف می رود.
حالا باید کم کم بردش تا در حیاط بازی کند و از درخت بالا رفتن یاد بگیرد.
برای من که از از کَله سحر تا بوق سگ سر کارم دیگر رسما استخدام یک «بیبی» سیتر لازم است.

نباید عکس جدیدش که از نزدیک و با زوم دوربین گرفته ام و برای مقایسه در کنار عکس روز اولش گذاشته ام کسی را گول بزند... هنوز از یک مشت به زحمت بزرگتر است. پسرک خوشگل.

...

No comments: