Friday, December 16, 2011

در چنین روزهایی در سال ۷۰ توی خیابانهای سرد و تاریک تهران عرق خوردن و مست کردن و عربده کشیدن بود و عاشقی ... اول دیماه بود گمانم.

چه خبر از اون
چه خبر از اون آدمای بی نشون
که نیمه ی شب ها واسه دلشون
توی کوچه های شهر می خوندن
رعنا تو کجایی،رعنا آخ سیاهی


در ان ساعتهای شب حالا یاشار یوسف را در آغوش دارم و با هم حال و هوایی داریم که یک جورهای عجیبی عاشقانه است ... سرتاپایش را می بوسم تا می خوابد. می گوید: «آی لاو یو مامی» و خوابش می برد ... او در آغوش من و "بانی" و "موشی" در آغوش او.

3 comments:

مهتاب كرانشه said...

جاان چه خنده ی خوشگل و سلامتی داره این یاشار نازنین

Anonymous said...

خیلی بچه دوستنداشتنی هست.بچه ها همشون دوستداشتنی هستند اما بعضیهاشون یک کم بیشتر.یاشار یوسف در دسته یک کم بیشتر ها قرار داره

لیلای لیلی said...

ممنون

البته این خنده اش که از روی آگاهی اش به خضور دوربین است مرا یاد سیاستمدارها و ژستهای انتخاباتی شان می اندازد!!
تنها فرقش این است که آن خباثت موجود در عکسهای انها در او نیست ... شاید جون هنوز کوچولوست

لیلای لیلی