Saturday, April 30, 2011

بابا می گوید: یوسف .. یوسف ... صدای رد روستر را در بیاور! می خندد: اواولی اوواوو
صدای دانکی: یعععااااا یععععاااا
صدای بلک شیپ: بع ع ع ع ع
و همینطور یک به یک با هم ادامه می دهند.
دلم ضعف می رود.
می گویم: ماچ بده! لپش را جلو می آورد. می گویم: لب! بوسه ی نرمی روی لب به من می دهد.

می میرم برایش.


Wednesday, April 20, 2011

هر بار که یوسف را در آسایش خانه ام در تورنتو حمام می کنم ... خشکش می کنم و لباس می پوشانمش ... هر بار که برایش یک بشقاب توت فرنگی تازه می گذارم و او با لذت می خورد ... هر بار که در کمد در انتخاب بین این شلوارش با ان دیگری برای لحظه ای تامل می کنم ... هر بار که شکلات می خورد و چشمانش از لذت می درخشد ... به زنانی فکر می کنم که به علت جنگ آواره اند .. به زنان فلسطینی ... به زنی در شهری از لیبی که نه غذایی دارد برای بجه هایش ... نه هیچ چیز دیگری ... و می دانم-حالا دیگر می دانم- که از اینکه نمی تواند به کودکش چیزهایی به این سادگی را بدهد چقدر در عذاب است ... و گریه می کنم. هر روز.
جهانی ساخته ایم ... لبریز از رنج مادران ... مادران زندانی ها ... مادران سربازانی که در گل و لای سنگرها می خوابند ... مادران گرسنگان و رانده شدگان و بیماران ایدز ... مادران جسدهای سوراخ سوراخ در سرزمینهای مواد مخدر و فحشا ...
جهانی ساخته ایم مملو از اندوه.
اینروزها از همیشه غمیگنترم ... وقتی که با یوسف شادترین لحظات را می گذرانیم.


Monday, April 18, 2011

خیلی خوشگل شده است -می دانم ... حکایت سوسکه است و دیوار و مامانش-
پدرش دوستش ندارد ... پرستشش می کند ... بی آنکه بداند روزی چند بار تکرار می کند: چطور شد که اینطوری شدی؟
و اینرا با چنان عشقی می گوید که دل آدم آب می شود.
مجموعه ی زیبایی هستند ... پدر و پسر.
اوقاتی که در کنارم هستند ... آرامترم.