Wednesday, January 11, 2012

تماس می گیرد. از همه ی روزهای ماه آن یکروزی زنگ می زند که پدر یاشار صبح امده است پیش ما -به واسطه ی تغطیلات کریسمس- تا سه نفری با هم صبحانه بخوریم. گوشی را بر می دارم و -ناخودآگاه آهسته تز از معمول- می گویم:‌ سلام!
می گوید که نگران بوده است. که خواب مرا دیده است. که هر چه زنگ زده نتوانسته است مرا پیدا کند. که عکسی که برایش فرستاده بودم خیلی از دور بوده و اینکه بد نیست بیشتر به حالش توجه کنم. می گوید: «لاغر شده ای!»

می گویم که برای اینکه پیدایم کند باید به موبایلم زنگ بزند. که من تلفن خانه را نه تنها جواب نمی دهم که هر هفته پیغامها را بدون شنیدن پاک می کنم. که دوباره چاق شده ام و دوباره باید ٰرژیم بگیرم و ورزش کنم. که عکس از نزدیک برایش نمی فرستم چون زشت هستم. که سعی کرده ام با او تماس بگیرم اما موبایل لعنتی اش همیشه خاموش است. می گویم: «فکر کردم بالاخره رفتی!»

می پرسم:‌«عاشورا-تاسوعا خوش گذشت؟» با لحنی چنان خندان و خبیث که هردو می خندیم. مطابق معمول دعوایم می کند به خاطر خبث طینتم.

به پدر یاشار که می پرسد می گویم با کی صحبت می کنم و -ناخودآگاه- می روم به اتاق خوابم و در را می بندم و بی قید می نشینم روی تخت. حرف می زنیم. یاشار یوسف در را باز می کند: «یایا Cream Cheese می خواهد!» می گویم که برود از بابایش بخواهد که به او صبحانه بدهد. پای تلفن معذب می شود. عذرخواهی می کند. و توضیح من که مهم نیست و چیزی برای پنهاان کردن نیست فایده ای نمی کند. دستپاچه خدا حافظی می کند.

بیرون می آیم و همینطور که میز صبحانه را می چینیم پدر یاشار یوسف می گوید: «دیدم آهسته تر از معمول حرف می زنی ... باید حدس می زدم!» و می خندد که :«شما دوتا چرا دست از سر هم بر نمی دارید!» و به من می گوید که رهایت کنم. می گوید: «لیلا رهایش کن!»

می خندم. رها هستی. از من. از خودت و تعاریف خودت برای خودت ... من نمی دانم و راستش دیگر مهم هم نیست. به لحن بچه مدرسه ای های درس نخوان و متقلب می گویم: «من رهاش کردم به خدا .... به خدااااااا!»
می خندیم.

3 comments:

nasrin said...

cheghadr bozorg va shirin shodeh in pesarak! khoda barayetan hefzash kone....

خواننده said...

متن بالا من را ياد اين انداخت "... گاه مى نويسيم انگار كه وصله اى را به پارچه اى بدوزيم تا آن تكه عريان شده را بپوشانيم، اما بعد مى فهميم آن عريانى هم چنان هست ... " از حافظه نوشتم و لابد جاهايى را به اشتباه، اما قريب به اين نوشته از هوشنگ گلشيرى ست در آينه هاى دردار.

Leilaye Leili said...

...


لیلای لیلی