براي پدر ياشار و دوست جوانم سيمين داستاني تعريف كردم از ماه هاي اخرمان ... كه تو مرتب در هراس اين بودي كه يك بيماري خطرناك گرفته اي و پي در پي آزمايش خون ميدادي و يك دكتري تجويز كرده بود كه بايد عمل بسيار سختي روي غده اي در گردنت مي كرد كه با ان احتمال مي رفت كه به اعصابي كه از گردنت عبور مي كردند آسيب مي خورد و دكتر ديگري آزمايش ايدز برايت نوشت بود و تو در ميان اين همه از من شكايت داشتي كه همدردي و توجه لازم را به تو نشان نمي دادم و دلداري ات نمي دادم.
پدر ياشار با سر رويي مظلوم به سيمين مي گويد كه تو را كاملا درك مي كند كه خودش اساسا بيماري هايش را تا حد امكان از من پنهان مي كند.
مي گويد: "درد و عذاب بيماري را تحمل كردن آسانتر است تا مرتب تحقير شوي كه "جوجه ماشيني" و "باز كه مزيض شدي" و " چقدر مريض مي شوي!!" و ادامه مي دهد كه :"به همان درد خودش بسوزه و بسازه ادم بهتره تا از ..."
تا مدتها به لحنش مي خنديم.
No comments:
Post a Comment