Friday, April 13, 2012

دیگر حتی تعجب نمی کنم که مرا نمی شناسی .. که نمی دانی که خصوصیت من این است ... خوب یا بد ... من هرگز نماندم تا چیزی را ثابت کنم ... یا تغییر دهم. من ترک کردم. ... من ترک گفته ام. ... پشتم را کردم ... شانه بالا انداختم ... و رفتم. عشقم به تک تک ان همه ... مدت زمانی لازم داشت تا بگذرد. گذشت.

4 comments:

سوگند said...

لیلا جان من 10 سالی است که با نوشته هایت همراهم . وقتهای زیادی نوشتی که ترک کردی نماندی . اصلا عاشق نوشته هایی هستم که درد ترک کردنت را نوشتی یک جوری درد را مینوسی که من دوست دارم. اما یک چیزی برایم سوال شده چرا مینویسی شانه بالا انداختی . کسی که شانه بالا می اندازد بعد این همه سال دیگر درد را یادش نمی آید که. شاید هم تو راست میگویی و من نکته آن شانه بالا انداختن را باید بیابم. تعطیلات خوبی داشته باشین

Leilaye Leili said...

سوگند جان

من يك خصوصيت دارم كه نمي دانم حتي خوب است يا بد
يا اينكه در طول راه عاملي براي ساده تر شدن ماجرا ها بوده يا نبوده
و ان اين است كه سعي نمي كنم چيزها را تغيير دهم
يا ادمها را
و خصوصا انكه دوستش مي دارم را

من نمي كويم : اينطوري بهتر است

من خسته مي شوم ... تلخ مي شوك ... تند مي شوم ... اما نمي كويم: بمان
فكر مي كنم اكر چيزي استعداد تمام شدن دارد بايد نمام شود (حالا البته ياد گرفته ام كه چيزها همه شان استعداد تمام شدن دارند) و خوب اين است كه در زندگي بارها با ها شانه بالا انداخته ام به چيزي كه نه خواسته ام عوضش كنم و نه توانسته ام
رفته ام

اما اين از بيدر ي يا بي عشقي نبوده است

با مهر
ليلاي ليلي

زهره said...

لیلا جان من هم عاشق نوشته های ترک کردنت هستم وقتی مثل ماهی جدا از آب رامانند بودی ....وبا تمام وجود با حس هایت روزها زندگی کردم ...ولی یه چیز را می دانی دوستم یا نه؟گاهی چاره فراموش کردن دوباره دیدن است به قول بزرگی به گمانم .......دوستت دارم دوست نادیده من ...

Leilaye Leili said...

زهره جان

چیزی نمی توانم بگویم
این روزها باز دل تنگ هستم و بی تاب ..
بی حوصله و منتظر
اما نمی نویسم ... شاید بیشتر به این دیلل که ما هر یک به نوعی به دردهامان و سرگشتگی هامان خو می کنیم و می شوند جزیی از ما
یا شاید بعد از ده سال برایمان اسان نیست که باز بنویسیم و بینیم که همان هستیم که هستیم ... همیشههمان هستیم که هستیم

من به فکر تین هستم که نوشته هایم را کنار هم بگذارم و سازمانشان دهم و بکنمشان یک داستان ... اما وقتی می خوانمشان انقدر تغییرشان می دهم که می گذارم همان مه هستند بمانند .. همانجا که هستند