گمان می کنم این را نه برای تو که در جوابم به پیشنهاد ازدواج مردی نوشتم که از ش بدم نمی امد ... با هم رابطه ی آزاد کوتاهی هم داشتیم ... و حتی به اینکه شاید با هم بمانیم هم فکر کرده بودیم... اما ازدواج؟ ... نه! راهمان یکی نبوديك خانه ي كوچك. يك مرد كوچك ... با دستهاي بزرگش كه عين شاخه هاي يك تاك نحيف روي همه چيز را مي پوشاند. يك حوض كوچك كه در آن ماهي هايي به بزرگي نهنگ وول مي زنند و باله هايشان از لبه هاي سيماني آبي رنگ حوض آويزان است ... باله ها كه زير آفتاب داغ ظهر شهر دل دل مي زنند. كودكي در حياط بازي ميكند. كودكي كه صداي خنده اش هر صدايي را خاموش مي كند. قدش تا خود آسمان مي رسد و روي همه چيز سايه مي اندازد. روي من. روي تو. روي آن حس مبهم كه نيمه هاي شب بيدار نگاهم مي دارد ... يك زن در خانه در حاشيه ي قالي ها راه مي رود. در شكمش چيزي دردناك رشد مي كند. نگران خرده ريزهايي است كه همه جا را پر كرده اند. نگران سرآمدن وقت ها. آدمهايي كه مي آيند و مي روند. آدمهايي كه هستند و خواهند بود.صداها و سايه ها .... در چهارچوب خالي اين تصوير نگاه كن: آن زن من نيستم.
می بینی ... تصویرم از ان یادآور توست ... یادآور آنچه که نمی توانستم باشم. آنچه که تو هوشمندانه از من نخواستی که باشم.
اما در آن شهر این همه معنایی نداشت. رفتم.
No comments:
Post a Comment