امریکا Land Of Opportunity است. برای حیوانات قویتر که هست. شیرها و گرگها و پلنگها و روباه ها. برای انها هم که در کنار سفره ی دیگران می توانند سهم خود را پیدا کنند پُر بدک نیست... کفتارها و لاشخور و زاغچه ها و ... برای مگسهاو کرمهای گوشتخوار هم که هرجایی بروند می تواند بر روی هر جنازه ای چه دارا و چه ندار به هر حال نان روزانه ی خودشان را پیدا می کنند.
برای حیوانات دیگر قضیه شکلش فرق می کند. برای گوسفند ها و گاوها و مرغابی ها و غازها خوکها که در گله های بزرگ ازشان نگاهداری می شود و آغلشان برایشان ساخته می شود با اتشنشانی و درمانگاه و بیمارستان ... وبه صورت مرتب انتی بیوتیک بهشان می دهند تا دچار بیماری عفونی نشوند و Genetically Modified food می خورانند تا خوب و زود رشد کنند و به بهره وری برسند و واکسنشان می زنند و از این چراگاه به آن چراگاه می برندشان تا در وقت مناسب نقش خودشان را خوب بازی کنند و بشوند غذای ان حیوانات دیگر
اما قضیه شاید تنها وقتی ساده باشد که بپذیریم ... که گاو باید بشود بیف و خوک باید بشود پورک و گوساله، وِیل ... و اینکه گاو نمی تواند شیر باشد و شغال، اردک. اگر بپذیریم زندگی ساده تر می شود. و خوشحال تر.
سگ و گربه و اسب و موش هم لابد بسته به شانس و زرنگی خودش می تواند جای خودش را بین این دو دسته پیدا کنند ... اگر در شرق به دنیا بیایند می روند جزو دسته ی دوم و اگر در غرب به دنیا بیاید می تواند سر سفره ی گسترده ی هر شب بنشیند واز این همه خوشنود باشد.
مهم نیست از کدام دسته ای ... نه ... مهم این است که این همه را بپذیری.
***
من هنوز گریه می کنم. من هنوز مانند همان احمق رمانتیکی که هستم و همیشه بوده ام هر بار که به سوپرمارکت تمیز و مجلل محله مان می روم یا دیدن ان محفظه ی کوچک شیشه ای که در ان خرچنگهای بزرگ را با چنگالهای با بند بسته روی هم تلنبار کرده اند و منتظر ند تا انتخاب شوند و به خانه ای بروند و زنده زنده در اب جوش بیفتند ... به گریه می افتم. هربار. و هر بار صورتم را به شیشه می چسبانم و به خرچنگها که می ترسند و بیهوده سعی می کنند عفب عفب بروند می گویم که من هم در بند هستم که من هم منتظرم و ساعت من هم و ساعت همه ی اینها که اینجا هستند هم فرا خواهد رسید. و مچ دستهایم را نشانشان می دهم ... و جای بندها را که نمی بینند. بهشان می گویم که اسم من لابستر نیست ... نمی دانم چی هستم ... به من می گویند سرباز وظیفه یا Civilian casualty یا Collateral Damage یا Hero یا شهید یا قاتل یا انقلابی یا خرابکار یا تروریست یا مصلح یا مخرب و یا کارمند یا کارگر یا خرده پا و مرا هم به وقتش Serve میکنند. به وقتش.
و هر بار به دیدن خرچنگها که با بی اعتمادی چپ چپ نگاهم میکنند و در دلشان می گویند: «برو پی کارت و ادای شهدا را در نیاور ... تو از ما نیستی .. از انهایی» به خودم می گویم که دفعه ی بعد از یک مغازه ی مخصوص سبزیخواران خرید خواهم کرد و هر بار و هربار. یادمان باشد من ادم رمانتیکی هستم ... اما احمق نیستم...می پذیرم. از همان مغازه خرید می کنم طبعا ... شاید چون گوشت و سبزی اش تازه است.
***
قضیه در پذیرفتن است چرا باید خودمان را معطل کنیم که ایا این «mussels » که فروشنده با غرور می گوید که «زنده اند» و «در یخ می گذاریمشان تا تازه بمانند و بشود زنده زنده در اب جوش ریختشان و خوش طعم شوند» ذهنمان را مشغول کنند و یا ان ردیف ردیف گلهای زیبای معطر -که کارگر حسته ی مکزیکی دسته دسته از ماشینی پایین می گذارد ودر نگرانی برای خزج دفتر و مدرسه و درمان بچه هایش حتی نمی تواند به این فکر احمقانه مبتلا شود که چرا انسانها حق دارند گلها را به صورت انبوه تولید کنند و به صورت انبوه قبل از رسیدن به وقت خودش و مردن به وقت خودش، بچینند و بیاورند و در اتاقهاشان بگذارند تا فضایشان معطر و رمانتیک شود ... و شعرهای عاشقانه بگویند و کتابهای روشنفکرانه بنویسند.
***
من چه خوب کالیگولا را درک می کنم که فرزندان ادمها را جلویشان سر می بُرَد و در چشمهاشان نگاه می کند تا ببیند که چطور بین ترس و فرمانبرداری و هراس از دست دادن موقعیتهاشان مثل شب پره بال بال می زنند.
***
در امریکای شمالی خوشبختی همیشه مشابه هویجی که جلوی روی قاطری اویزان کرده اند دست یافتنی ست ... به اندازه ی لاتاری که هر هفته می توانی ببری ... New Idea که می توانی ثبت کنی و کسی شوی ... سهامی که جایش را در بازار سهام پیدا خواهد کرد ... و هویج تکان تکان خوران می رود و ما همه به دنبالش .
و که می داند ... شاید این هفته این من باشم که به در Land Of Opportunity به خوشبختی می رسم.
***
من خواب می بینم که لاتاری برده ام و همه ی خرچنگهای بازار را خریده ام ... و رهایشان کرده ام در ابهای بی نهایت..
7 comments:
چیزی کم نداشت. فقط ما اینجا، در آمریکا، همیشه دوست داریم فکر کنیم کانادا مثل اینجا نیست. شاید چون می خواهیم راه فراری باقی بگذاریم. وقتی راه فرار داشته باشی راحت تر می پذیری همه چیز را.
من آمریکا زندگی نمیکنم ولی کاملاًمیفهمم چی میگی و به طرز عجیبی باهات موافقم .انسان موجود عجیبه، ،گاهی فکر میکنم زندگی رو ول کنم و برم یه جای دور که مردمش به کمک نیاز دارند کار کنم ولی جسارتش رو ندارم که از همه چی بگذرم
ازند جان کانادا درست همان جایی است که امریکا اندکی پیش بود ... بیست سی سال پیش ... کمی عقبتر است ... اما سیستم طراحی شده است که همان جا برو که می رود
To Anonymous
گمانم خیلی از ما می دانیم که چیزی در این سیستم زندگی علط است اما نمی توانیم بنهایمان را پاره کنیم و برویم نبال درست کردنش ... من هم.
با مهر
لیلای لیلی
لیلای عزیز!
به نظرم هژمونی قدرت مبتنی بر ایسم نهایتا حتما یک نوع کالیگولا میشود.
پست مدرنیسم حرفهای درهم شیرینی میزند که نمیدانم تا چه حملیاست؟ تکثر گرایی...تولید ایدههای نو که در بند تولیدات صنعتی مدرنیته و تمرکزگرای مدرنیسم نیستند... یکی از حرفهای قشنگش هم مصرف گرایی است که به ذائقهی انسان خسته و له شده بین چرخدندههای مدرنیته خوش میآید که من با تمام علاقهام به ظاهر آن هنوز نمیدانم این سرویس خوکساز تا چه حد میتواند برای روح ناشناختهی بشر خوب باشد؟ همچنین نمیدانم راجع به چگونگی تامین خوراک بموقع غرایز هنوز طرحی دارد یا نه؟ که کدام نوع توزیع قدرت ملزم و توانا به ادای چنین سرویسی خواهد شد که برآمده از شعور و معرفت و آگاهی مردم باشد؟
بشر با خرج کردن آزادانهی ارادهی آگاه خود ارضاء میشود و به تعادل نزدیک میشود اما هر چه این ارادهی آگاه از او سلب شود از تعادلش دور میافتد.
از سویی در همجواری ارادهی آگاه و تفکر و غریزه متاسفانه زور برتر و سرکوبگر چه در درون تک تک آحاد بشر و چه در مدیریت کلان جامعه تفوق با غریزهاست! یعنی مدیریت غریزه میتواند تفکر و ارادهی آگاه را به نفع برقراری امنیت خود، منزوی و خواب و گمراه کند!...و داستان همین میشود که کسیکه خوابش نمیبرد باید دچار چنین جدالی شود.
نتیجه: شاید در این ماجرای غمانگیز در میان انبود تودههای سیلزده بتوان تنها به گردهمایی همدلی عدهای قلیل و فرهیخته دلخوش بود...وگرنه گویا خیال فرهنگ معرفت انسانی در هر دو نوع مدیریت لیبرالیسم و مکتبهایی چون کمونیسم و اسلامیسم بشری، نتیجه منجر به بازتولید کالیگولاهای رنگارنگ میشود...گویا دورهی آخر زمان همین است و باید گشت در میان خیل انسانها با دوستان خود خلوت کرد و تنها به فکر آدم شدن خود بود...که به نظر من با وجه به گذار از دوران مدرنیسم و عدم امکان رجعت به عقب در هیچ خلاء جغرافیایی مهار معرفتبار قدرت اجتماعی مقدور نیست تا بتوان در آن احساس امنیت کرد.
باید به فکر خود بود شاید موج این خود بودن تنها چند نفر را گرد ما همفاز کند.
نمیدانم تا چه حد توانستم منظورت را بفهمم و نیز بفهمم چه گفتهام!
ضمنا من نمیدانم آیا کانادا الگوی دقیق امریکاست یا نه! مثلا هنوز نمیفهمم چرا باید در کانادا تنها پلیسهای هندو بتوانند هنگام کار از عمامه استفاده کنند و مثلا سرخپوستها نمیتوانند از "پر" روی موهاشان استفاده کنند!
به نظر میرسد در جامعهی کانادا به خاطر ترکیب متنوع مهاجرین جدیدالورود و نیز تاریخش و به خاطر حضور اقوام متنوع غیربومی جهان سومی(و یا در حال پیشرفت) بیشتر از امریکا، بین ا ین دو نوعی تعارض لااقل صوری وجود داشته باشد که سرنوشت کانادا را تا حدودی با امریکا متمایز میکند. تفاوتی که نمیدانم آگاهانه است یا ناخودآگاه.
توضیح و اصلاح کامنت قبل:
سطر دوم: نمیدانم تا چه حملیاست؟---> عملی
سطرمیانه:... و داستان همین میشود که کسیکه خوابش نمیبرد باید دچار چنین جدال و چالشی (باخود) شود.
انبود---> انبوه
ضمنا من نمیدانم آیا کانادا الگوی(نمونهی) دقیق (گذشتهی) امریکا میتواند باشد یا نه؟!
======
توضیح آخر: با اینهمه فکر میکنم از آنجا که در جوامعی مثل امریکا و یا کانادا امکان گردهمایی همفکرها موجود و امکان همدلی و تبلیغ مهیاست اوضاع به مراتب نسبت به جوامع توتالیتر بسته بهتر است که بر طبقات حیوانات درنده، حیوانات نگهبان دستآموز احیانا خانگی، و حیوانات اهلی خوراکی، قابلیت کنترل کمتری را دارند اما راهی برای فریاد و همدلی اجتماعی ندارند!
منو میبخشی لیلای عزیز!
خیلی اشتباه تایپی دارم تا حدی که موقع اصلاحشون باز اشتباه میکنم...پس دوباره اصلاح میکنم، چون هستم:
1-نمیدانم تا چه حملی است= نمیدانم تا چه حد عملی است!
2- ...و تنها به فکر آدم شدن خود بود...که به نظر من با وجه به گذار از دوران مدرنیسم و ...=..با توجه به گذار...
Post a Comment