یک غروب همیشگی
من باز دیر امده ام. تحویل پروژه دارم. یاشار یوسف را بابایش اورده اش خانه ی من. من خسته روی مبل دراز کشیده ام.
خانه در هم ریخته و نامرتب. چند روز است دیر می آیم. تعمیرات خانه هم که عمرش مستدام است.
پدرش می گوید: "بابا برود آشپزخنه را مرتب کند."
یاشار می گوید:«نه!» و ادامه می دهد «مامی!»
در نظر یاشار مامی همه کاره است و مامی همه چیز است و ددی هیچ حقی روی هیچ چیزی ندارد.
پدرش به سمت من می چرخد: «چرا این بچه اینقدر تور ادوست دارد و مرا نه؟!!»و نوعی گله ی خندان در صدایش هست.
بعد به سمت یاشار یوسف می چرخد و دلتنگ از اینکه یاشار او را چندان به حساب نمی آورد به طنز می گوید: «تو مثل اینکه هنوز متوجه نشده ای بابا! این باباست که همیشه اول است!».. و دیگر خودش از خنده می میرد و ادامه می دهد :«مامان همیشه بعد از بابا است!».
طنزش تحریک کننده نیست شاید چون در عمل پدر یاشار یکی از انهاست که ...
یاشار یوسف به تحکم و سرکش می گوید: «تو نه! مامان!»
و من دیگر مرده ام از خنده. به یاشار یوسف می گویم: «خصوصاًدر ظرف شستن و آشپزی و خرید همیشه بابا اول است مامان دوم!!»
یاشار می آید خودش را می اندازد روی من و شروع می کند با من کلنجار رفتن و کشتی گرفتن.... و باباجانش می رود که ظرفها را بشورد و شام بپزد.
2 comments:
Salam Leila,
I lost you and your blog for a while, 3 years?!
I'm writing to say congratulation for your baby, marriage, etc-- it's too late, but it's new for me!
best- fazel
فاضل جان
دارم فکر می کنم به اسم و اسم اشناست...
اره من بچه دار ... ببخشید ... سرور دار شدم و حالا دیگه زندگی اساسا در یک دیمانسیون دیگر جریان دارد ...
خیلی ممنونم
دیر هم نیست ... یعنی هیچوقت دیر نیست
Post a Comment