Thursday, November 15, 2012

با همه ي مريضي اش دوبار هفته ي پيش مجبور شده است برود سر كار، دو بار اين هفته. هر بار صدبار بدتر شده حالش. رئيسش زنگ زده فاينالي كه بپرسد: "مي تواني فلان كار را انجام بدهي؟"
گفته است كه مي تواند.
هميشه فكر مي كند كه مي تواند.
برونشيت است نمونيا كه نيست.

امروز در قطار نشسته است و فكر مي كند به. همه ي اين مسخره بازي.
به اينها باشد پنج شش جور ماده ي شيميايي به ادم تزريق مي كنند و عين حيوان مزرعه از ادم استفاده مي كنند.
وقت نداري براي بهتر شدن بيا درستت كنيم!
در يك صف طولاني، وقت براي زندگي نيست. زمان زمان كار است.

***

من احتياج دارم به زمان.
به وقت پياده روي.
به دويدن.
به عاشق شدن.
به راه رفتن با يك دوست توي يك خيابان شلوغ
غم نان اگر بگذارد

بين ١٢ ساعت كار روزانه و بزرگ كردن يك بچه بدون فاميلي، بدون پسرخاله و دختر عمو، كه باهاشان بازي كند، تنها، اين همه براي من كار ساده اي نيست.
بين اين حس بيهودگي كه از ترسش قايم شده. ام پشت ياشار يوسف. تا مرا با خودش نبرد.
و چقدر دلم مي خواهد با ان بروم.

حالا بهتر مي شوم.
حالا بهتر مي شود.

1 comment:

سوگند said...

لیلا جانم اول اینکه امیدوارم زود خوب شی .
دوم اینکه این غم نان لعنتی چه میکند با همه. یکی عین فنر کار میکند یکی باید تن بدهد به بدبختی دیگری به حقارت و
این لعنتی همه مان را دارد به هرجایی دلش خواست می برد بی انکه بتوانیم حرفی بزنیم. سرصبح یه روز در نیمکره جنوبی اینجا رو میخونم و توی دلم بهت میگم لیلای لعنتی باز همان حرف دلم که این روزا بی تابم کرده زده. اصلا از کجا میداند که درد های من چیست. هربار که با دردی بیشتر گلاویزم همان رو یکجورایی می نویسی. اخ که من هم 14 سال پشت پسرم قایم شده ام و می ترسم برای حتی عاشقی کردن این پرده کنار برود. اخ که چقدر این نوشته حرفم بود.برای خودم و خودت دعا میکنم رها شیم. همین