Wednesday, April 17, 2013

ياشار بلند مي گويد: "مامي اين مردي هستش كه مامانِ بمبي را شوت كرد!"
مي پرسم كه كي و مي بينم رفته است سر کشوی فیلمها و عكس چه گوارا را -كه روي فيلم زندگي اش است - در دستش گرفته است و همان طور كه با دقت نگاهش مي كند مي گويد: "اين!"
مي گويم كه نه مامي. كه اين چه گواراست و ادم خوبي بوده است. براي مردم فقير مي جنگيده.
تكرار مي كند: "چه گوارا؟!"
مي گويم كه البته او هم تفنگ دستش مي گرفته كه مثلا بد گاي ها را نابود كند. و مي گويم: "مامي جوان كه بود خيلي او را دوست داشت!"
مي گويد: "پس بد گاي ها را شوت كرد و كشت؟!"
مي گويم كه نه. كه بدگاي ها در شوت كردن هميشه از گودگاي ها بهترند و گودگاي ها اگر مي خواهند كاري كنند از راه شوتينگ نمي شود. بدگای ها او را کشتند!
با هيجان مي گويد: "همه ي بد گاي ها را مي سوزانيم!"
دادم در مي ايد كه شوتينگ و كشتن و سوزاندن موجودات زنده ي ديگر هيچ كار خوبي نيست.
مي گويد: "اما ددي كه سيب زميني ها را در اتش مي اندازد من خيلي دوست دارم"
و ...
و ...


مي ايستد و با دقت به عكس خيره مي شود و مي پرسد اين چيه؟ و به دست چه گوارا اشاره مي كند. مي گويم كه تفنگ است. مي پرسد: "چرا چشمانش را بسته؟ چرا اينطوري ايستاده؟!" به همان حالت چشمانم را مي بندم و دستم را بالا مي گيرم و مي گويم :"تا رهايي همه ي مردم دربند!"

مي پرسد: "كي چه گوارا را كشت؟" مي گويم كه ارتش.
"مامي ارتش چي هست؟ چيز بديه؟"
با عذاب وجداني عجيب جواب مي دهم: "اره مامان! ارتش را درست مي كنند تا مردم محروم را كنترل كنند!"

نمي توانم بگويم چه گوارا را ديگر دوست ندارم. اينهم مثل معشوق گذشته است. هر چند عاشقش نيستم اما نمي توانم بدون عشق از او ياد كنم.
مادر عاقلي از من در نمي ايد.

No comments: