به
سادگی و ارامی می گوید:"کسی که به تو دل می بندد زندگی اش برای همیشه
نابود می شود همین است که کسانی که تو را اینقدر دوست دارند ترجیح می دهند
که راهشان را از تو جدا کنند."
فکر می کنم. "این" قدر؟
این یک با شنیدن حرفهاي آن ديگري می گوید که می فهمد.
می گویم: "welcome to the club که!"
می گوید: "club؟"
می گویم: "هر سه تان"
( و در ذهنم حساب می کنم و می بینم که عدد از سه بیشتر است اما چیزی نمی گویم)
و خُب تو هم هر بار همین را ... درست همین حرف را تکرار می کنی.
با نوعی شرارت می گویم: "من ازادسازی می کنم .. و می روم."
می گویم: "من و تو و او ... تنها متعادلتریم ... خودمان را بهتر مدیریت
می کنیم ... و خوب یادمان هست که اتش می تواند چــقــــدر بسوزاند"
می گوید که دیگر عاشق نیست. سالهاست که عاشق نیست. حضور ندارد. نیست.
نیست. می پذیرم. همانطور که 23 سال پیش پذیرفتم. نیست را فهمیدم.
در طول سالها یک چیز در من بدون تغییر مانده است: "من هرگز تلاش نمی کنم که چیزی را در دیگری تغییر دهم. می رود. می روم."
No comments:
Post a Comment