در
نفس های آخر 45 سالگی (دو هفته تا 46 تمام) وقتی می خواهی به ماجراهای
عاشقانه ی گذشته اشاره کنی ... می گویی: "عشق های دوران نوجوانی!"
فراموش می کنی که در 20 سالگی چقدر بزرگ بودی ... وزن دنیا روی شانه هایت
سنگینی می کرد و رسالت نجات دنیا یکتنه را بر عهده گرفته بودی و فکر می
کردی همه ی معادلات دنیا را حل کرده ای ... و خلق های قهرمان جهان منتظر تو
بودند تا نجاتشان دهی!
... و حالا سالها بعد که پیچیدگی
های معادلات را فهمیده ای .... و آن بار را زمین گذاشته ای و در گوشه ای
برای خودت لانه ای درست کرده ای ... و جوجه ات را بزرگ می کنی ... و زُق
زُق زخمهای کهنه ات کمابیش آرام گرفته اند- حالا مگر در دل بیخوابی های
نیمه شبها- می گویی: "عشق های دوران نوجوانی! " ... زخم های دوران
نوجوانی!
شاید چون پذیرفتن اینکه جوانی گریزپا بالاخره بر تو گذشته است کار ساده ای نیست.
No comments:
Post a Comment