از
ساعت دو صبح غلت و واغلت زده است ... و به فكرش رسيده است يك چيزي بنويسد
در باب عاشق بودن كه به پريدن از بلندي مي ماند ... و تنها بودن ان يك كه
مي پرد ... و فاصله كه با شتاب بيشتر و بيشتر مي شود ....
و تو كه همچنان بالاي پرتگاه ايستاده اي. و من كه سالهاست رفته ام.
من. -هنوز درست نمي دانم چرا- خودم را ... ذره به ذره ... استخوان به
استخوان ... از ته پرتگاه جمع كردم و بند زدم ... راه افتادم و رفتم.
و اين فاصله كه حالا سالهاست كه تنها تابع قوانين جزمي نيست. از خود ماست.
***
حالا مي نويسمش.
No comments:
Post a Comment