اين جوجه شاد را ديشب وقت خواب بغل كرده ام و غرق بوسه مي
كنم ... بابايش كتابش را خوانده و دارد مي رود ... دور خانه مي چرخد و پرده
ها را مي كشد و در و پنجره ها را قفل مي كتد
مي گويم: "بابايي چه پسري.! چه پسري به ماماني دادي."
ياشار يوسف مي گويد: "مامي! من مي دانستم كه مي ايم به اين دنيا! مي دانستم كه تو ماماني من خواهي بود" و مرا پشت سر هم ماچ مي كند.
No comments:
Post a Comment