امروز صبح یکسری لئونارد کوهن گوش دادم .. الان حال آن روزهایی را دارم که تازه عاشق شده بودم! ... خراب! ...
من هر دو باري که عاشق شدم ... پشت تلفن بود که فهمیدم...
بد حال بودم اساسی .. مانده بودم خانه ... و آن دیگری زنگ زد ... و همانطور که حرف می زدیم .. راجع به چیزهای معمول بین مان ...
و آن دیگری کمی هراسان بود از بدحالی من ... که ترسناک هم هست...
من یکباره ... با عجیبترین حس .. همانجا و در همان لحظه فهمیدم که عاشق
شده ام ..هربار ... و فهمیدم دردی که دارم ... در ان لحظه با طنین آن صدا
کمی آرام می گیرد ... و غافلگیر شدم... هربار.
و همانجا بود که فهمیدم که دردی که دارم هرگز آرام نخواهد گرفت. هربار.
.
.
.
زنگ بزن لعنتی.
.
.
.
.
پی نوشت: عاشقی مبتذل ترینِ کلمات است.
No comments:
Post a Comment