Saturday, March 30, 2002

گذري بر گذشته
-----------------------------------------------------------
آخرين نامه؛ كه فرستاده نشد(سوم خرداد 1379، يكسال و نيم پس از جدايي).
-----------------------------------------------------------
دوست بسيار عزيزم، سلام

نمي دانم ما براي هم چه هستيم، دوست يا خاطره ي آن. هر چه هست احساسم نسبت به تو چنان زنده و پرتوان است كه تعريف آن را ضرورتي نمي بينم. زنگ زدي. خوشحالم كه زنگ زدي. باور دارم كه نزديكي روحيمان همچنان پا برجاست. ايمان داشتم كه تماس مي گيري و كوچك ترين تعجبي نكردم....در زندگي به اعتقاد من، چيزي هست كه قديمي ها آن را سرنوشت ناميده اند و من، بر اساس ژست هاي روشنفكري آنرا افسانه ي شخصي مي نامم. هر چه هست وقتي من و تو براي اولين بار همديگر را ديديم، افسانه هاي معين خود را داشتيم و حالا درست همان افسانه اي را زندگي مي كنيم كه در سال 70 در نظر داشتيم: من، تنها، آواره، ... و تو: ...

كه مي داند كه چگونه براي تمام هشت سال گذشته، تو تمام معني هستي من، تو افسانه ي من و همه ي آنچه بوده اي كه نه فقط خواسته ام، كه بوده ام و حالا علي رغم اينكه بر اساس همه ي آن عملكرد باور نكردني تو در سال 77 دريافته ام كه اشتباه كرده ام، هنوز نمي توانم چشم از گذشته، آنجا كه تو مصمم و مطمئن در آغوش مذهب و خانواده و عقل و سنت و و اجتماع ايستاده اي برگيرم. ميداني، تمام دو سال گذشته را، درست از زماني كه در آيينه ي ازدواج مردم پسند دوست دوران كودكيت چهره ي واقعي تو را، تجلي خواست واقعي تو را ديدم، در جهت ترك تو، در جهت ترك ليلاي ليلي دويده ام. همه ي عملكرد بيرونيم، آمدنم به كانادا، ترك دوستان بسيار گراميم، اصرارم به قطع مطلق رابطه ام با تو ( حتي تلفني )، همه و همه در اين راستا بوده است.

بر خلاف تو كه مرا تا آخرين نقطه به دنبال خود كشيدي و بدون كوچكترين گپ احساسي، از دامن يك ماجرا، ماجراي ديگري را آغاز كردي، من زماني طولاني را در كنج عزلت، در تنهايي مطلق، بدون كمترين رنگ محبت سپري كردم و بالاخره علي رغم تمايل نهانم، بين ليلايي كه حاضر بود تا آخر عمر در همان تنهايي، با گرماي عشق پر توانش زندگي را با لطف خاطره ي حضور تو سپري كند، ليلايي كه مورد شماتت همه بود؛ همه ي آنها كه واقعيت تو را بدون لفاف مي بينند؛ و ليلاي پر تلاش زياده خواه كه خدا مي داند كه حتي يك استخوان سالم در او باقي نبود، دومي را برگزيدم و بيرون زدم.

من سخت مصمم بوده ام كه تو را فراموش كنم، حداقل به همان اندازه كه تو در سال 77 در تكاپوي ساختن زندگي استوارت، ساختن خانه ي شخصي و خانه ي پدري و آينده ي شغليت، ”ما“ را فراموش كردي. به اندازه ي زماني كه عشق را در ترازوي بي ارزش و حقير معادلات و معاملات خانوادگيت گذاشتي و داوري كردي.اين همه را در نامه ي آخرم خيلي عصباني و خيلي بي منطق بيان كردم و علت عصبانيتم همانا ناتوانيم در انجام عملي مشابه بود. ولي من تو را علي رغم همه ي عملكرد بهت انگيزت عاشقانه دوست داشته ام كه البته اين عشق هرگز به تو نيست، به آن پسرك سياه چرده ي بدلباس شهرستاني، كه عشق و شوري مذهبي در برق نگاهش بود آري، ولي به مرد مصمم و حسابگري كه تركش كردم، نه.

و... تو زنگ مي زني. در دو ماه گذشته شدت تمايل من به بازگشت به ايران، به ميان دوستان گراميم سخت بالا گرفته است و من همه ي برنامه ريزي هاي لازم را براي بازگشت كرده ام، كه تو زنگ مي زني. مي بينمت. آنچه مي خواستي باشي: صدايي گرم و مخملين در يك گوشي تلفن. سالي يكبار. به ياد مي آورم جمعه 17 مهرماه سال 72 را كه تو به خانه ي ما به دنبال من آمدي و با هم بيرون رفتيم و در اولين جهش هاي محبت بي نظيرمان. تأكيد كرديم كه همراهي، هرگز مطلوبمان نيست... و رنج آغاز شد... به قصه ي ما، من و تو، ليلي مجنون و مجنون عاقل آينده نگر، نبايد پرداخت. افسانه ي حقيري مملو از عقل سليم و حسابگري و آينده نگري و ضعف بيش نيست.

تو تماس مي گيري. براي اولين بار به موقع و من مي بينم كه تو، اصلاً حقيقت نداري و عشق من، حاصل دل هماره عاشق من است. آن دريايي كه به آن از مشت آبي كه در كف دستانم رو به زوال بود باور كرده بودم، براي من سرابي بيش بود؟ شايد نه. قطعاً تو دريايي از محبت بي كران، مسئوليت پذيري، گذشت و سخاوت هستي. همه ي اينها صفاتي والا در تو هستند، اما نه در رابطه با من. هرگز نه براي من. همچنانكه در تيره ي شما رسم است همه ي صفات والا تعريف مي شوند اما نسبت به كساني تحقق مي يابند كه نامشان به ترتيبي در زنجيره اي از شتاسنامه هاي مشترك نوشته مي شوند: برادر زاده ام، خواهرم، پسر عمه ام، همسرم ... من خيلي خيلي دير به نحوه ي حضور ارزش ها در تيره ي تو و بالطبع بدون ذره اي تفاوت ، در تو پي بردم و خوب، تاوان آن را هم به سختترين وجهي پس دادم. در سنت تيره ي تو شكستن كوچكترين عرفي مجاز نيست اما شكستن يك دل، حتي تأملي هم ندارد، و نداشت.

*****
مدتهاست كه ديگر متأسف نيستم كه تو را در كنار خود ندارم. باور كرده ام كه واقعاً چه مي تواني و مي خواهي براي من باشي. من هم همه تلاشم را مي كنم كه براي تو هماني باشم كه مي خواهي: خاطره اي در حضور اينه اي، موضوع مشتركي در ديدار دوستان قديمي و مهمتر از همه، همه ي پرواز بلند تو، همه ي زندگي قهرماني. نكته ي اصلي همينجاست: قطعاً تو خيلي بيشتر به من داده اي چه تو در هشت سال گذشته و شايد سالي بيشتر، همه ي ليلا بوده اي. تو ماهيت وجودي من، تو مفهوم عميق عشق بوده اي و من قدر شناس خواهم بود كه لياقت آن را يافته ام كه دلم از عشق معشوق اينگونه مالامال شود و قطعاً، شكسته تر كه بهترو من از همه ي آنچه تو برايم بوده اي سپاسگزارم..... به قول حافظ: ملول از همرهان بودن طريق كارواني نيست ...

آرزويي ندارم جز اينكه دوست يكديگر باشيم و يكديگر را اگر نه ياري كنيم كه بپذيريم. من تو را آنچنانكه هستي، تمام و كمال مي پذيرم و اكنون كه پس از افت و خيز چندين باره سرپا ايستاده و به سمت جلو، آماده ي حركتم. همان حالي را دارم كه تو داري: قدر گذشته را مي دانم.

No comments: