Monday, April 1, 2002

يكشنبه آخرين روز ماه مارچ

صبح است و تا از خواب بيدار مي شوم، از اتاق خوابم بيرون مي پرم و ... نفسي به راحتي مي كشم. آنجا هستند: زشت تر از هميشه، بزرگتر و ... عزيزتر. ديشب خواب مي ديدم كه صبح است و از جا برخاسته ام و به دنبالشان مي گردم و ديگر پيدايشان نمي كنم. با هيجاني تب آلود از خانه بيرون مي روم و چندين تنگ ماهي در ابعاد مختلف مي خرم و آب درشان مي ريزم و در اطراف اتاق مي چينم و منتظر مي شوم و ... بر نمي گردند. عصبي و خشمگين، چندين ماهي مي خرم و در همه آنها مي اندازم ... نمي آيند. به هزار تمهيد ماهي ها را مي ميرانم (مي كشم؟) بعضي را در تنگ رها مي كنم و بعضي را نه. تنگ هاي بي ماهي و با ماهي در جاي جاي اتاق رديف مي شوند... مي خوابم و بيدار مي شوم و بيرون مي آيم. مي خوابم و بيدار مي شوم. ... انعكاس نور در تنگ هاي پر آب بي ماهي چشم را مي زند و در تنگ هاي ديگر، ماهي هاي مرده با آن چشمان هولناك مات شيشه اي با آن اندامهاي لزج از همه سوي اتاق خيره خيره نگاهم مي كنند ولي .. خبري نيست. ديگر نمي توانم از اتاق خوابم بيرون بيايم. هول نگاه خيره ي ماهي ها .... كه از خواب بيدار شدم. خيس عرق، هول كرده و لرزان.

... احساس سبكبالي مي كنم. خرده هاي تنگ ماهي در روي ميز پراكنده اند و لكه هاي سرخ كمرنگ و برگ هاي خشك سير از پشت فرش بلورين و نا همگون خرده هاي شيشه تابناك با جلوه اي پر رمز و راز برق برق مي زنند و ساقه هاي سبزه ي خشك به رنگ زرد سوخته، رنگ ساقه هاي آفتاب سوخته گندم در واپسين روزهاي گرم تابستان، در آخرين كشاله ي خود به سوي باران ممتد نوري كه از پنجره مي تابد كج شده اند و انگار از حلقوم نداشته شان فريادي در اتاق شعله مي زند: آب!... و انگشتها، پنج انگشت جادو، زنده تر از هميشه مثل گياهي خزنده دارند رشد مي كنند و روي ميز را مي پوشانند. چشم هايم را مي بندم و گوش مي سپارم. حس صداي گنگ انبساط گويي فضاي اتاق را آكنده است. انگشتهاي تا كنار گلدان سنبل خشكيده كشيده شده و ديواره ي آن را به نرمي لمس مي كنند و آينه گلي را، خشك و خميده، در چنگال انگشتهايي كج و معوج و بد قواره به سمت من دراز كرده است. شك ندارم كه انگشتها مي دانند كه چگونه مرا به تصاحب خود در آورده اند و چگونه در خيال آنهاست من كه به خواب مي روم و بيدار مي شوم. قطعاً از همين روست كه بي توجه به هراس من، كه كم كم دارد به مجموعه اي پيچيده اي ازاحساساتي نا معلوم آكنده مي شود، به رشد اسرار آميز خود ادامه مي دهند ... دنبال نامي براي اين احساسات پيچيده نبايد گشت، نمي خواهم بگردم. هنوز نه. انگشتها آنجا هستند، چه نيازي به تعاريف؟

آيا خورشيد هميشه اينطور مي درخشد يا امروز روز ديگري ست؟ ترانه اي بر لبم جاري مي شود... كه وحشتي ديگر ناگهان در قلبم موج مي زند: نكند سر و كله ي حسين شبستري پيدا شود و ...
.... چرا دنيا يكدفعه در نظرم سياه شده است؟

No comments: