در جواب به ”تنهاي حقيقي“
ديروز اي-ميلي گرفتم از دوستي كه نمي شناختمش و فكر مي كنم از اهالي شهرك وبلاگ است (استعاره اي از يولداش). نه اي- ميل و نه رونوشتش به نام من نبودند و من با اينكه فكر كردم شايد اشتباهاً به دست من رسيده باشد آنرا خواندم و متوجه شدم كه جايي آدمي باز در پيله ي خود به سختي از نااميدي و هراس رنج مي برد. خواستم جوابي بنويسم، به ياد بارها و بارها كه سختي طاقتفرساي زندگي مرا به نقطه ي پايانم رسانده بود و انگار مرگ شيرين ترين راه علاج به نظر مي رسيد. قطعه اي از كتاب ”ژان كريستف“ را به خاطر آوردم كه در شبها ي تنهايي همچون دعايي مقدس آنرا خوانده ام و نيروي نهفته در آن در تيره ترين شبها دري به روي فردايي ديگر، فردايي تازه به رويم گشوده است. پس به جاي هر سخن بيهوده اي قسمتي از آن را در اينجا مي نويسم.
---------------------
و ايتك برخيز، بر نفس تنگ خود چيره شو
با روحي كه در هر نبرد پيروز مي شود،
اگر از بار سنگين خود از پا در نيامده باشد.
آنگاه برخاستم و وانمود كردم
كه نفسي دارم بلندتر از آنچه در خود احساس مي كردم،
و گفتم: ”برو كه من نيرومند و بي باكم“
--------------------
خدايا، چه گناه كرده ام؟ براي چه مرا از پا در مي آوري؟ از همان كودكي مرا فقر و مبارزه نصيب دادي. و من مبارزه كردم و گله اي بر زبان نياوردم. كوشيدم تا اين روح را كه به من داده اي پاك نگه دارم و اين آتش را كه در من نهاده اي از خاموشي برهانم ... كردگارا، تويي، تويي كه در ويراني آنچه آفريده اي مي كوشي، تو اين آتش را خاموش كرده اي، تو اين روح را آلوده ساخته اي. تو مرا از هر انچه زنده ام مي داشت تهي دست كرده اي. شيريني وصال را از آن رو به ما چشاندي كه وحشت از دست دادن يكديگر را بهتر به ما بشناساني. .... از خود بيزارم. كاش مي توانستم درد خود را، شرمساري خود را فرياد بكشم. يا در سيلاب نيروهايي كه مي آفرينند آن همه را فراموش كنم. ولي نيروي من در هم شكسته، چشمه ي آفرينشم خشكيده است. درخت مرده اي هستم.. كاش مرده بودم. خدايا نجاتم ده. اين تن و اين جان را در هم شكن، از روي زمينم برگير، ريشه ام را از زندگي بر كن. نگذار مداوم درون گودال دست و پا يزنم. بخشش كن. مرا بكش.
درد كريستف خدايي را كه عقلش بدان باور نداشت، بدين زبان مي خواند....
***********************************************
***********************************************
- تويي، تو! آخر باز آمدي! باز آمدي، باز آمدي! اي تويي كه من گم كرده بودم!... براي چه مرا ترك گفتي؟
- براي آنكه وظيفه ام را كه تو تركش گفته اي به انجام برسانم.
- چه وظيفه اي؟
- پيكار.
- چه نيازي به پيكار داري؟ مگر تو فرمانرواي همه چيز نيستي؟
- من فرمانروا نيستم...من همه ي آنچه هست نيستم.من زندگيم كه با نيستي در پيكارم. نيستي نيستم. آتشم كه در دل شب مي سوزد. شب نيستم. نبرد جاويدان هستم؛ و هيچ سرنوشت جاويدي بر فراز نبرد در پرواز نيست. من اراده ي آزادم كه جاويدان نبرد مي كند. با من نبرد كن و بسوز!
- شكست خورده ام. ديگر به هيج كاري نمي آيم.
- شكست خورده اي، همه چيز در نظرت از دست رفته مي نمايد؟ ديگران فيروز خواهند شد. به خود مينديش، به سپاه خود بينديش.
- تنها هستم، جز خود كسي ندارم، سپاهي نيز ندارم.
- تنها نيستي. از آن خود هم نيستي. تو يكي از آواهاي مني، يكي از بازوان مني. براي من سخن بگوي و شمشير بزن ولي اگر بازو شكسته و صدا بريده باشد، من بر سر پا هستم. با آواها و بازوهاي ديگري جز از آن تو نبرد مي كنم. تو هم اگر شكست بخوري، باز در شمار سپاهي هستي كه هرگز شكسته نمي شود. اين را به ياد بسپار، كه حتي در مرگ خويش پيروز خواهي بود.
- خداوندا، بسي رنج مي كشم.
- گمان مي كني كه من خود رنج نمي كشم؟ قرن ها و قرن هاست كه مرگ به دنبال من است و نيستي در كمين من. تنها به ضرب پيروزي است كه راهي به روي خود باز مي كنم.رودخانه ي زندگي از خون من سرخ رنگ است.
- پيكار، هميشه پيكار بايد كرد؟
- هميشه پيكار بايد كرد. خدا خود نيز پيكار مي كند. خدا جهان گشاست. شيري است كه مي درد. نيستي خدا را در چنگ مي فشارد و خدا او را بر زمين مي اندازد. ضربات نبرد هارموني نهايي را به بار مي آورد. اين هارموني براي گوشهاي فاني تو ساخته نشده است. همين قدر كافي است بداني كه وجود دارد. وظيفه ات را در صفا و آرامش به انجام برسان، و بگذار تا خدايان كار خود كنند.
- ديگر نيرو و توان ندارم.
- براي آنان كه نيرومندند سرود بخوان.
- آوازم شكسته است.
- دعا كن.
- قلبم آلوده است.
- قلبت را بر كن. قلب مرا برگير.
- خدايا، خود را فراموش كردن، جان مرده ي خود را به دور انداختن، چيزي نيست. ولي آيا مي توانم مرده هاي خود را دور بريزم. آيا مي توانم كساني را كه دوست داشته ام از ياد ببرم؟
- ترك آنان كن كه با روحت مرده اند و تو با روح زنده ي من آنان را باز خواهي يافت.
- اي كه مرابه خود رها كردي، آيا باز ترك من خواهي گفت؟
- باز به خود رها خواهمت كرد. شك مكن. اين بر توست كه ديگر دست از من باز نداري.
- ولي اگر زندگيم خاموش شود!
- زندگي هاي ديگر بر فروز.
- اگر مرگ در من باشد؟
- جاي ديگر زندگي هست. برو. درهاي خود را به روي آن باز كن. اي ديوانه كه در خانه ي ويران خويش در به روي خود مي بندي! از خود بيرون آ. منزل هاي ديگري باز هست.
- اي زندگي، زندگي! دانستم.... من تو را در خود مي جستم. جانم در هم مي شكند؛ از روزن زخمهايم هوا به درون مي دود. نفس مي كشم، تو را اي زندگي باز مي يابم!...
- من هم تو را باز مي يابم... چيزي نگو، گوش كن.
ژان كريستف
درخت آتشين
No comments:
Post a Comment