Tuesday, March 12, 2002

حال و هواي اسفند

سال نو، يا اگر بتوانم بالاخره بگويم عيد، دم باغچه، پشت در منتظر است، پا پا مي كند كه در را باز كنيم و راهش دهيم. با خود قرار است طراوت و تازگي و شادابي بياورد. قرار است كلي اوقات فراغت به آدم بدهد تا بشود نشست و فكر كرد به چند و چون بودن. مثل تولد. ولي در عيد چون نو شدن همه گير است انگار بهتر مفهوم مي يابد چه در روز تولد در آمدنمان بي اختيار و تنها ييم. از خود مي پرسيم: خوب حالا من آمدم كه چه؟ نمي آمدم چه مي شد؟ بروم چه خواهد شد؟ ... ولي سال نو با آمدن و رفتن كاري ندارد با ماندن و نو شدن و دور ريختن و آراستن جلوه مي كند. حرف از بودن و بودن مي زند و بهتر و بهتر بودن.

دل نازك شده ام! اين حرفها از من خيلي غريب بايد باشد. قطعاً حاصل اين سه سال تنهايي جانفرساي مهاجرت است، حاصل دور افتادگي. حاصل غربت. من از نوجواني، در غارم مي نشستم و راجع به آنچه در بيرون جريان داشت فلسفه بافي مي كردم. از يك سري كارهايي كه ديگران با شوق و ذوق انجام مي دادند بيزار بودم و آنها را به دلايل خاص خودم احمقانه و يا عاميانه و يا بزدلانه و يا فرصت طلبانه خطاب كرده و محكوم مي كردم.

.... ازدواج چيزي نيست جز يك قرارداد عاميانه اجتماعي، براي آنها كه تا چيزي را امضا نكنند مسئوليتش را قبول نمي كنند و وفاداري برايشان مفهوم نمي يابد... دختر خانه مي رود كه يك رل جديد، رل مادر خانه را در همان چرخه بسته ي تكرار بگيرد، اينكه اينقدر جشن و پايكوبي نمي خواهد..... مراسم عيد چيزي نيست جز يك سنت احمقانه براي نقطه گذاشتن در ميان سالهايي كه به طور يكنواخت و بيهوده هي تكرار و تكرار مي شوند. يك سنت كه باز هم منافع صاحبان زر را تأمين مي كند و همه اش جار و جنجالي براي تشويق مردم به مصرف بيشتر است، كه هزينه هايش همه غير ضروريند .... ووو

حالا كه در غرب، تنها زندگي مي كنم در روزهاي تعطيل براي شنيدن سرو صداي بچه هاي خواهرانم كه براي عيدي گرفتن از بابا جيغ و داد مي كنند، آه مي كشم. براي سفره ي هفت سين ساده اي كه مادرم مي چيند، براي تلفن كه زنگ مي زند و صداي دل انگيز دوست:
- سال نو مبارك

دلم براي هياهوي وحشتناك خيابانها در ازدحام بي معني اسفند ماه تنگ مي شود، براي تنگ هاي بلور پر از ماهي هاي قرمز، براي رديف فرشهاي شسته ي پر رنگ و رو كه از جابه جاي خانه ها آويزانند، براي مغازه ها با پيشخوان هاي كثيف پوشيده از ماهي سفيد، براي شتاب تب آلود شهر، براي عجله مردم براي رسيدن، به خانه، به محل كار، به مقصد. براي صداي دل آزار بوق ماشينها و براي خالي خيابانهاي فروردين..... دلم از ياد آوري روزهاي اول فروردين كه براي من از خانواده و مردم بريده در تنهايي جنون آسا مي گذشت ، از عجزم در درك اين هياهو كه سخت بي معني مي نمود، از ياد آن احساس عجيب شوقم به رهايي و پريدن تا خود افق، كه در تلاطم عيد شدت مي گرفت، به سختي مي گيرد.

اينجا در غرب من روزهايي را كار مي كنم كه مردمم تعطيلند و ساعتهايي مي خوابم كه آنها بيدارند و من عين ماهي كه خودش از تنگ بيرون پريده و از پشت شيشه همخواني شادمانشان را مي بيند، براي حس آنچه آنجا جاري است بال بال مي زنم؛ دوباره چطوري بپرم توي آن آخر؟ ..... حتي در روزهايي مثل عاشورا، كه وقتي ايران بودم به دلايل متفاوتي روز عزاداري و گوشه گيريم مي شد و طنين صدايش طنين صداي جدايي من بود از مردمم، در اينجا سخت ناآرامم. دلم براي شنيدن صداي سنج و طبل و آن مارشهاي زشت و بد صداي عزاداري تنگ مي شود، و فاصله هاي قديم چهره شان را عوض مي كنند و تبديل مي شوند به چيزي مثل ريشه ها.

در آن روزهاي جواني كه انديشه هر چيزي را مثل زنجير انقياد مي بيند، من هميشه تنها فاصله هايم را از جامعه اي كه اكنون مي دانم تا چه حد به آن دلبسته ام، برآورد مي كردم و در همهمه ي بلند و نامفهوم آن، از پژواك سكوت در خشم بودم. شايد واقعاً اين زمان لازم بود تا شجاعت آن را بيابم كه بتوانم صادقانه بگويم:

بي تو من چيستم؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر از پژواكم
- در كوه
گردبادم در دشت،
برگ پائيزم در پنجه ي باد.
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
از نسيم سحر بي سامان.


بي تو اشكم،
دردم،
آهم.
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم.


بي تو خاكستر سردم خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من دل با شوق،
نه مرا بر لب بانگ شادي،
- نه خروش.
بي تو ديو وحشت ،
هر زمان مي دردم.
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره ي بيدادگريها هر دم
كاستن،
كاهيدن،
كاهش جانم،
كم
كم.


چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو؟
بي تو مُردم، مُردم.


مي دانم كه هيچوقت واقعاً دير نيست.


-شعر از منظومه ي آبي، خاكستري، سياه سروده ي حميد مصدق است.

No comments: