Wednesday, March 13, 2002

Public Weblog
Monday, March 04, 2002
ليلای ليلي انگار که شامش را دير و سنگين خورده که همه اش خوابهای آشفته ميبيند.
---------------------------------------------------------------

ديشب باز هم خوابت را ديدم. مي داني؟ من مرتب خوابت را مي بينم. از وقتي آمده ام اينجا مجموعاً پنج بار خوابي نديده ام كه در محيط جديد زندگيم اتفاق بيفتد.... من هميشه خواب ايران را مي بينم و توهميشه بخشي از آن هستي و من در همان تب و تاب عذاب آور گذشته ام، كه رهايت كنم كه بروي. كه رهايم كني كه بروم..... امروز نمي توانم و نمي خواهم خوابم را بنويسم چون جمله اي كه در مقدمه آوردم را ديروز در وبلاگ عمومي خواندم و از اين گفته وبلاگ نويس شيطان، خودم هم كلي خنديدم.

شايد تصور اينكه من در ناخودآگاهم همچنان در ايران زندگي ميكنم و همان هراس ها ي سابق را بر روح خود چون باري سنگين مي كشم، خيلي عجيب و باور نكردني است. چرا كه حتي دوستان اينجاييم از اينكه من چنين زنجيره وارخواب ايران را و تو را مي بينم، از حضور گذشته ام در زمينه ي افكارم و از حضور تو درعمق نهادم در عجبند. به من مي گويند كه من بايد تو را رها كنم كه بروي، تا آزاد شوم، چه بگويم كه من تو را سالهاست رها كرده ام. عشق ما بر اساس ماهيت خاص خود از ابتدا تا انتهايش تجسم رهايي بود، هرگز شباهتي به قفس نداشت، درها هميشه باز بود و پريدن هميشه آزاد؛ چنانچه وقتي كه قصد كرديم كه بپريم، پريديم. من تا دور دستهاي سرد دور و تو چند قدمي تا كبوترخانه ي امن و راحت زندگي فاميلي... مي دانم كه آنچه در من است، آنچه رهايش نكرده ام، همان من عاشق، آن ليلاي ليلي است. من خودم را، خود عاشقم را نتوانسته ام و مهمتر آنكه نخواسته ام كه ترك كنم تا برود .... ليلاي بي ليلي چيز پوچي بايد باشد.

من به روشني روز مي دانم كه تو رفته اي و به گله پيوسته اي و نيستي و نخواهي بود و... اما دليلي نمي بينم كه از ياد آن جوانك محجوب مذهبي بدلباس با سر و روي يك بچه خالص حزب الهي بكاهم كه سالهاي سال پيش دلم را برد... مي داني اين قضيه ي عشق و عاشقي از خاطره ها رفته ي ما عيناً همان است كه صادق هدايت در بوف كور مي گويد: در من پنجره ي كوچكي هست كه به من، به سمت من گذشته باز مي شود كه هرگاه كه من به كنار آن مي روم ( رفتن هم لازم نيست، تا سرم را از اينجا كه هستم بچرخانم و از آن به بيرون نگاهكي كنم) دختركي شيطان و وحشي و ناآرام را مي بينم كه از فراز شياري كوچك اما عبور ناكردني؛ شياري كه از تفاوتها و از تضادهايمان در اعتقادات و شخصيت و خواستها و نا خواستها و گذشته و آينده مان شكل مي گرفت؛ چيزي را، شايد گلي را، چيست نشانه ي عشق سركش؟، به سمت جوانكي سيه چرده كه سيمايي خجول اما سخت هوشمند و آگاه دارد دراز كرده است.

.... من هرگز نخواسته ام كه اين پنجره را انكار كنم و يا روي از آن بگردانم. هرگز. كه هر چه مي بينم، هر طرحي كه در اين زندگي مي كشم، هر چه به دست مي آورم و هر چه از دست مي دهم، هر چقدر تازه، هر چقدر نو، در انتها انگار باز طرح همان تصوير بي نظيررا به خود مي گيرد و من برخلاف تصور همه و اعتقاد همه و باور همه نه تنها از تو و از آنچه رفته است دلگير نيستم كه قدرشناسم، چه در بي قراري و بي شكلي خام جواني پر تاب و تب من طرحي چنين در من خلق كردي كه جانم از آن مايه مي گيرد... دوست قديمي، سپاسگزارم.

No comments: