در رهگذار باد
من زياد شعر مي خوانم. به هستي متصلم شعر مي خوانم، منفصلم شعر مي خوانم ....كتابهاي شعرم هميشه درب و داغان هستند و ورق ورق ... زير شعرهايي كه دوست دارم خط مي كشم و گاهي وقتي خطي از شعر حالم را دگرگون كند روي همان صفحه آنرا تكرار مي كنم...
هواي تازه را كه باز كني ليلاي نوجوان محصل را مي بيني:
ای خداوندانِ خوف انگيز شب پيمان ظلمتدوست!... تا نه من فانوس شيطان را بياويزم.... در رواق هر شکنجه گاه پنهانی اين فردوس ظلم آيين ...
.... هشت كتاب و يا تولدي ديگر را كه باز كني ليلاي دانشجو را مي بيني:
زندگي آبتني كردن در حوضچه ي ( نوشته ام: گنداب) اكنون است...
سفر حجمي در خط زمان و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن ...
.... مثنوي مولانا و ديوان حافظم را كه باز كني در پانوشت ها، ليلاي مهاجر، ليلاي ليلي را مي بيني:
گفتي مرا كه چوني؟... در روي ما نظر كن ... گفتي خوشي تو بي ما ... زين طعنه ها گذر كن ....
گوش من و حلقه ي گيسوي يار ... روي من و خاك در ميفروش....
شايد بتوان گفت كه تركيب عاشقيِ فاجعه آميز و تشديد كشش من به شعر سبب دوري من از مطالعه در سالهاي دهه ي هفتاد شد و من كه در دوران محصلي و دانشجويي گشتن كتاب فروشي هاي روبروي دانشگاه تهران وظيفه ي هرروزم بود و نويسنده به نويسنده و شاعر به شاعر فتح مي كردم، در سالهاي عاشقي ( كه البته سالهاي كارم در شهرداري تهران هم بود در دوران كرباسچي فقيد و مجبور بوديم تا نيمه هاي شب برسر پروژه هاي ساختماني خاك سيمان بخوريم و مسئوليت هاي سنگين كاري آنچه از نفسم را كه عاشقي نگرفته بود، در خود مي بلعيد) چندان چيزي به جز شعر نخواندم و بايد اعتراف كنم كه الان سخت احساس بيسوادي مي كنم.
گاهي فكر مي كنم بازمانده ي زلزله اي هستم سخت ويرانگر كه از بطن خودم رخ داده است. همه ي چيزهايي كه سالهاي سال قسمتي از ماهيتم را تشكيل مي دادند، مطالعه ، نقد و فعاليت هاي دامنه دار ورزشي كه هر يك از بحرهاي عميق و گسترده ي اين سرزمين ليلا نام بودند در گسلهاي عميقي كه زلزله ي عشق در مقطعي كوتاه در من ايجاد كرد خشك و ناپديد شدند و حالا، پس از سالها بي بار و بري، من افتاده ام دنبال سر منشأ چشمه سارها تا بلكه آنها را احيأ كنم... چه تلاشي!
سفر نخستين
-----------------------------------------------------------
با خود شبي به سير و سفر رفتم
با سايه ام به گشت و گذر رفتم
***
با سايه گفتگوي من آنشب ادامه داشت
شب
- با پياله هاي پياپي
پايان نمي گرفت.
هر جام،
- خاطره اي بود و
در دل هزار پرسش و
- بر لب سكوت تلخ.
رفتيم رود را به تماشا كه او نشست.
زاينده رود
- در دل مرداب مي نشست
كه او برخاست.
و دستهاي نحيفش را،
بر نرده هاي آهني ساحل
آويخت
بانگي؟
- نه
ناله اي از سينه بركشيد؛
و آن سكوت كامل ساحل را آشفت.
- چونان نسيم،
كه برگ برگ درختان را -
پنداشتي كه زمزمه ي سايه
در هيچ مي نشست.
گفتي كه واژه ها
در حجم بي نهايت
نابود مي شدند.
و باز هم سكوت.
گفتم: سكوت چيست؟
آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست.
- گفتي سكوت؟
هرگز!
گاهي سكوت، واژه ي گويايي ست.
يك اسب شيهه مي كشد و
سرنوشت ما
تغيير مي كند.
حاصل چه بود آنهمه فرياد را
كه من؟
گر شيهه بود شيون من،
- شايد!
اما شيون به هيچ كار نيامد
و سوگواري
در ماتم گلي كه به گرداب برگذشت،
بيهوده.
آن شب كه دست من،
از دشت چيد آن شقايق وحشي را
- آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چيد –
با من
دشتي پر از شقايق
دشتي پر از شقايق وحشي بود.
- برگ درخت توت
رها بر آب مي رفت –
ما نيز بر ساحلي كه خلوت و خاموشي،
و پاسي از شبانه گذشته،
مي رفتيم.
با مرد كشت سوخته اي
گرم گشت مي رفتم.
و انحناي گرده ي او
پنداشتي كه بار مصايب را
بر خويش مي كشيد.
***
پرسيدمش كه:
گفتي چه؟
رود؟
آن خشمناك رود
گفتي چه شد؟-
به دامن مرداب ها نشست؟
ناگاه ايستاد:
- آن خشمناك رود؟
هيهات!
الحق كه ما چه پست و پليديم؛
و من،
علي الخصوص.
من رود پاك را
در لحظه هاي خشم،
در ذهن خود به مرداب برده ام.
بيچاره من كه خرمن عمرم را
با دست خويشتن
در شعله هاي اتش خشمم نشانده ام.
بركام ما نگشت و نكرديم،
كاري كه چرخ نگردد.
اين گرد گرد چرخ كهن گشت و
كُشت و
گشت.
ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم.
آنگاه مي گريست،
- كه من گفتم:
اين جاي گريه نيست
آرام گريه كن
كه هق هق گريستن تو سكوت را ...
ديدم صداي هق هق او اوج مي گرفت.
گفتم:
بگذر ز گريه مرد
آنجا نگاه كن
آن پر خروش رود خروشنده
اينك اين، خاموش.
در پاسخم سرود:
آري شگفت رود!
اما شگفت نيست؟
آن پر خروش رود خروشنده اي
- كه در من بود؟
اينك:
در بطالت،
در يأس،
در كدورت خود تنها.
تابنده آفتاب،
از ما دريغ داشت طلوعش را.
آيا اين خيل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خيمه نخواهد كند؟
آنگاه مي فروش
ما را به يك پياله محبت كرد.
مي گفت:
در سرزمين هرز
سرشاخه هاي سبز نمي رويد.
ديدم ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت،
- كه ترسيدم.
***
از دور عابري
با سوزناك زمزمه اي، گرم ناله بود
”هر كو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.“
***
گفتم: شب ديرگاه شد!
دستان سايه جانب من آمد
يعني
- برو.
رفتم.
در انتهاي جاده نگاهم بر او فتاد
او بود
از روي نرده خم شده
روي
ر
و
د.
***
ديدم
سيماب صبحگاهي
از سربلندترين كوهها
فرو
مي ريخت.