Friday, March 22, 2002

روز آفتابي
-----------------------------------------------------------

امروز آسمان آبي است، آبي خوش رنگ، و لكه هاي درشت و پررنگ ابرهاي سفيد آن را جا به جا پوشانده، خورشيد با رنگ و رويي تازه مي درخشد و من پس از زمستاني چندين ساله مانند يك خرس قطبي خواب آلود از غار خودم بيرون آمده ام و از لرزشي دل انگيز و هيجاني غريب سر مستم. ... چند سال طول كشيد ... همه ي اين سي و چهار سال گمانم. همه ي اين مدت طولاني را من به جنگ گذراندم: با ارزشهاي خانوادگي، اجتماعي، مذهبي، سنتي، سياسي ... با خودم. با خواستها و نا خواستهايم ... يك چيزي تازه است. يك چيز دوست داشتني.

مدتي است كه متوجه ي اين تغيير شده بودم گويي فضا آبستن چيزي بود و من چون در طول همه ي اين سالها جز ميوه ي رنج از درختي نچيده بودم، آمدنش را باور نداشتم. و خوب ... الان اينجاست. در من. درنگاه من. به آينه كه مي نگرم نه ليلاي هميشه، ليلاي جنگجوي سختگير ناهمساز خسته، كه آن دختر كوچك شيطاني را مي بينم كه هميشه يا از درختي آويزان بود ويا توي چاله آبي مشغول آبتني. منتظرم كه يكي از پسرهاي تخس همسايه صدايم كند تا برويم بازي و من هي در اضطرابم كه از زير نگاه مامان و خواهران بزرگم را كه انگار هميشه از روحيه ي وحشي من نگرانند چطوري در بروم ...

من كودكي شادي داشتم، اول به دليل آنكه بچه ي آخر يك خانواده ي پرجمعيت بودم و پدر و مادرم هر دو كار مي كردند و خواهران بزرگترم از من نگهداري مي كردند كه خودشان بسيار شيطان و بازيگوش و پر سر و صدا بودند، ديگر به آن دليل كه برادري دارم سه سال بزرگتر از خودم كه تا پيش از آنكه تضادهاي اعتقاديمان براي پانزده سال ما را از هم جدا كند بهترين رفيق و همبازيم بود، من پيش از پايان يك سالگي راه افتادم و از سه- چهار سالگي در كوچه بازي مي كردم و بزرگتر هم كه شدم تا سالها با موهاي كوتاه پسرانه و شيطنت و جسارتي حتي بيش از پسرهاي اطرافم، باور داشتم كه پسر هستم!! چيزي كه به اين قضيه لطفي خاص مي بخشيد، زندگي ما در جنوب شهر بود، من كودكيم را در شهرري گذراندم و خيلي چيزها را مديون لطف و صفاي مردم مهربان آن هستم. در محله ي ما زندگي مردم چنان به هم آميخته بود كه تو انگار در يك كولوني شاد و پرهياهو زندگي مي كني. عروسي و عزا و مهماني و گردش خانواده هايمان چنان به وابسته بود كه باور كردني نيست. طبعاً اين زندگي براي بچه ها دلفريبتر است. من تك تك پسران همسايه را و تمام ماجراجوييهايمان را به ياد مي آورم و اصلاً نمي توانم بگويم تا ده سالگي چند بار والدينم من و برادرم را در اثر آسيب ديدگي به بيمارستان محل برده اند، در شماره نمي آيد!!

نمي دانم كودكي كي به پايان رسيد. آيا اصولاً به پايان رسيد؟ در من هميشه يك ليلاي بازيگوش حي و حاضر است حتي در اوج دلشكستگي. در سخت ترين لحظات عمرم، در آخرين دفعات ديدار معشوق كه مصادف بود به ترك وطن، زماني كه اصولاً نمي نوانستم بدون گريستن اب بخورم و حالت محكوم به اعدامي را داشتم كه حكمش را خودش صادر كرده بود و خودش هم بايد اجرا مي كرد، مي توانستم با شادترين صداها به وي بگويم: بره تو دارم ...اون جعبه رم (را هم) واسه بره دارم ... پوزه بنده رم (را هم) دارم ... و شروع كنم به خنده اي شلوغ ... من هنوز در هر موقعيتي دوستانم را جمع كرده مي زنم به دشت و بيابان و از دار و درخت بالا مي روم و از بازي كردن، همين كلمه: بازي كردن، به سختي لذت مي برم. با دوستان متأهلم كه بيرون مي روم با پسر بچه هايشان بازي مي كنم و هنگامي كه بين آدمهاي حسابي مي نشينم و شروع مي كنند به صحبت هاي جدي راجع به در و ديوار (به جزوقتي راجع به سياست باشد) يك جوري از زير آن شانه خالي مي كنم و يا كتابي بر ميدارم و يا فيلم نگاه مي كنم و يا اگر بشود مي روم سر كامپيوتر. آدم بزرگها بدجوري كسل كننده اند برايم! تا پيش از مهاجرت در كنار كوهپيمايي و كمپينگ، واليبال بازي مي كردم و از تمرينات سخت و طولاني منظم گروهي و پر جاذبه ي آن حتي با گله ي مداوم معشوق هم نمي گذشتم (كه از انتظار كشيدن در ساعات تمرين و بازي من سخت در عذاب بود!) و اينجا هم واليبال بازي مي كنم و هنوز هم در سالن واليبال همان پسر بچه ي تخس نا آرام در جنب و جوش است، نه من.

گفتني نيست كه در دانشگاه چندين بار از بعضي اساتيد شنيدم كه من نه شلوغترين دختر دوره ي خود كه شيطان ترين دانشجوي دانشگاه بودم و اسامي مستعار من در دانشگاه كه توسط پسرها انتخاب شده بودند واقعاً خجالت آور بودند: عمراني ها مي گفتند زلزله، مكانيكي ها مي گفتند فوتباليسته و برقي ها مي گفتند جانور! و رئيس دانشكده ي عمران مرا كه پرونده ام به خاطر درگيري با استادي از بخش برايش فرستاده شده بود، بوكسور مي ناميد. به روشني به خاطر مي آورم كه استاد نقشه برداري پس از يك جلسه كلاس تئوري مرا خواست و به من گفت: ”ببين ليلازي. لازم نيست سر كلاس تئوري بيايي. نه مي گذاري ديگران گوش بدهند و نه من مي توانم درسم را بدهم. فقط سر عملي بيا، سؤال داشتي بيا از خودم بپرس!!! “

هنوز به پدر و مادرم كه زنگ مي زنم، براي شاد كردن دل گرفته شان، پشت تلفن مي توانم تا دقايقي مثل يك بچه ي كوچك تخس از خرابكاري هايم تعريف كنم و بخندانمشان (دعوايشان هم مي اندازم!). در حيني كه هر دو به خوبي از عمق فاجعه وار تهي درونم مطلعند و از اينكه سعي شان در هدايت من به مسيري طبيعي و منطقي بي نتيجه بوده، همچنان احساس گناه مي كنند... دوستانم هم هميشه پاي تلفن به يادم مي اورند كه من نيستم كه ديگر شرارت كنم و از آن هم احساس دلتنگي مي كنند و هم آسودگي. مي گويند پس از اين همه وقت كه من آمده ام هنوز وقتي دور هم جمعند از خرابكاري ها و شيطنت هاي من تعريف مي كنند و مي خندند ... واي كه اگر برگردم ايران ... چه به روزشان آورم! خوب ديگر عاشقي تعطيل شد ... دور شرارت رسيد!

چندي پيش نوشته هايم به نام دغدغه هاي يك مهاجر را در دو قسمت فرستادم براي همكاري در ايران امروز و او كه اين نوشته هاي دردآلود مرا ديده بود، وقتي در تداوم مكاتبات دوستانه مان با لحن بسيار شوخ و شرور من كه در هر چيز تاريكي نكته اي براي خنديدن پيدا مي كند، آشنا شد، برايم نوشت كه انتظار ديدن چنين روي ”شر و شيطاني“ را نداشته است!! شايد چون كه من تأكيد داشتم كه دغدغه هاي يك مهاجر حتي يك كلمه اش نيست كه بازتاب واقعي خودم نباشد و راست گفتم!

شايد هم همين انرژي زياد باعث شد كه شديدترين آسيب ها را ببينم چه با شتابي كه من مي دويدم و مي خواستم سرم را به همه ي سنگها بكوبم، طبيعي بود كه در بيست و دوسالگي خودم را از پا انداختم. وقتي با معشوقم آشنا شدم كه جواني بوداز نوع مذهبيِ سنتي، در اوج گستاخي و ياغيگري روحي ام بودم و فكر مي كنم كه اين هيچ در عاشق شدنم بي تأثير نبود كه پس از چندين بار بحث راجع به مفهوم زندگي، دين، خانواده، ... روزي حوالي عصر، پس از سركشي به پروژه هاي ساختماني تحت نظارتمان، ماشين را به كنار جوي عريض لجن آلودي برد و پارك كرد و گفت: من اينجا توي ماشين مي خوابم. شما بفرماييد (سخت مؤدب بود) در زير آسمان باز در جويتان بخوابيد كه جاي ديگري برايتان نيست ... و هرگز نبود.

به راستي مي بينم كه كودكي در من هرگز تمام نشده است و تازگي دانستم كه همين ليلاي كودك بود كه تمام اين مدت چهار ساله ي درد و سرخوردگي در بطن ليلاي بزرگ وول مي زد. ليلاي كودك بر ليلاي بزرگ و دلتنگي هايش مي خندد. ليلاي كودك قصه ي عاشقي ليلاي بزرگ را كه به صورتي غمگنانه و دلتنگ گفته مي شود، با قيافه اي كه حتي جدي هم نيست گوش مي دهد و به زحمت خنده اش را پنهان مي كند و تازه گي ها شيطان شده و پقي مي زند به خنده كه : به! ده سال است خودت را علاف كردي... بابا ايوالله. پا شو بريم دنبال كشف و كار. بيچاره، چندان وقتي نداري ها.... و ليلاي بزرگ برايش دندان قروچه مي رود: برو كوچولو! تو ازخودمي. مي روي بيرون و زمين مي خوري و سختي مي كشي و عاشق مي شوي و آنوقت اين منم كه بر تو مي خندم ... و در آخر بايد با تو بگريم... واي كه اين دو چه مي كنند و چقدر نظاره ي اينكه آنكه كوچولوتر است چگونه بزرگتر را به نشاط و شوق مي آورد و چه حرفهاي شيطنت آميزي در گوشش زمزمه مي كند برايم تازه و شورانگيز است..بخصوص امروز كه هوا اينطور دل انگيز است، اين وروجك حتي نمي گذارد ديگري كارش را بكند ... خيلي خوب بچٌه!... قبول ... مي رويم كه با هم يك بار ديگر از نو نگاهي به دنيا بياندازيم، ! مي زنيم به آب دوبارم. يكذره امان بده. آخر!!

چقدر بايد رفت تا باز پس از چشيدن همه چيز، به همان نقطه ي شروع اين دايره ي بي معني رسد و تازه معنايي براي آن يافت ؟

No comments: