Sunday, March 24, 2002

غزلواره
اسماعيل خوئي

اشكم دميد.
گفتم: ” نه پاي رفتن، نه تاب ماندگاري:
درد خزه ي كف جوي اينست.“-
گفت: ” آري.
اما دوگانه تا كي؟
يا موج وش روان شو
يا در كنار من باش.“-

گفتم: ”دلم گرفته ست؛
همچون سكون ملولم.“-
گيسو فشاند در باد؛ آشفت كـ
- ” ـاي پريشان!
منشين فسرده چون يخ،
در تاب شو چو آتش.
هان! بيقرار من باش.“-

- ”پرواز ... “ گفت.
گفتم:
- ”آري خوش است پرواز.
اما شب است و توفان،
وين بالهاي خونين ... “-

چتر نوازش افشاند
كـ: ” ـاين سايه سار پر برگ
ز ارامش يقينت
سرشار كرد خواهد.
تا بامداد پرواز
- اي خوب خسته ي من ! –
بر شاخسار من باش . “

گفتم: - شب ار چه تاريك،
زنگار جانم اما،
تاريكي درون است. “
خورشيد رخ بر افروخت
كـ: ” ـآيينه دار من باش.“