يكشنبه بيست و چهارم مارچ
هنوز يك كمي گيجم. صبح است و از اتاق خوابم بيرون آمده ام تا كارهايم را بكنم و بزنم بيرون كه .. اين ديگر چيست؟ نفسم بند آمده است. اين ديگر از دركم خارج است ... پنج انگشت بريده شده در تنگ ماهي روي ميز غذاخوري سياه رنگم كنار ديگر سين هاي سفره ي هفت سين ديده مي شود. انگشتها در تنگ شناورند و هر لحظه به گوشه اي از اطاق نشانه مي روند... نمي دانم از كجا آمده اند. نمي دانم از كي آمده اند. كي آورده شان... انگار آمده اند تا جاي ماهي هايم كه يك به يك مرده اند را بگيرند. نكند ماهيها تغيير ماهيت داده اند به اين انگشتهاي بريده ي هولناك؟ پس چرا پنج تا هستند؟ ماهي ها كه فقط يك جفت بودند كه من تمام اين چند روز نگران مردنشان بودم ... دست آخر هم مردند. نكند حالا بازگشته اند. ولي...اينطوري؟ ... واي كه يكي از انگشتها همين الان دارد به من اشاره مي كند....
شك ندارم، كوچكترين شكي ندارم كه اين انگشتها اشتباهاً اينجا هستند و كسي آنها را سهواً آنجا گذاشته است ... شايد به خاطر اين تنگ ماهي پر آب بي ماهي است...هر چه هست مي دانم كه اينها به من متعلق نيستند... اما از كجا مطمئن شوم؟ به كجا بفرستمشان؟ اصلاً چطوري بروم طرفشان ..
كسي مي داند اينها از كجا آمده اند؟ مي دانيد؟ اگر مي دانيد به من هم بگوييد كه ديگر نمي توانم به سفره ي هفت سينم نزديك شوم. نمي دانم چرا فكر مي كنم كه بايد از حسين شبستري بپرسم. شما مي دانيد كجاست اين حسين شبستري؟ زنده است... مرده است... آدم است يا پري؟ اگر مي دانيد كوتاهي نكنيد و چند لحظه وقتتان را بدهيد به من و برايم بنويسيد، من هم در عوض برايتان يك ليوان آب پرتقال تازه خواهم فرستاد...
No comments:
Post a Comment