Monday, April 8, 2002

ماجراهاي من و لباس چركهايم

اتاق لاندري يا رختشويخانه ي ساختماني كه من در آن مسكن دارم در بالاترين طبقه يعني طبقه ي 21 ام قرار دارد و من كه دو و نيم سال اول مهاجرت را در خانه زندگي كرده ام كه لاندري همان بغل گوشت است، در انجام اين كار به سختي كاهلي مي كنم و مي گذارم ماهي يكبار و بنابراين يك دفعه مجبور مي شوم 4 يا 5 بسته لباس كثيف را يكجا ببرم بالا به هواي انجام كار در يك مرحله كه خياليست خام چون هيچگاه اين تعداد لباسشويي و خشك كن به طور همزمان خالي نيستند و آن يكروز لاندري من مجبور مي شوم بارها بالا و پايين بروم تا ...

آخرين بار من بودم و چنين قصه اي و خوب بسته هاي لباس چرك را در داخل آپارتمانم جدا كردم تا بر اساس رنگ و جنس و كاربرد از سيكل هاي مختلف شستشو استفاده كنم (كه قسم مي خورم همه شان در اين ماشين لباسشوييهاي كذايي يكي اند!) و چون سبد رخت چركم جايي براي اينهمه لباس نداشت، 4 كيسه زباله بزرگ نو و سبدم را پر كردم و رفتم بالا. كه همان شد كه بالاتر گفتم. مرد جواني چهار لباسشويي را با هم پر كرده بود و من ماندم و دو تا دستگاه خالي و اين پنج تا (به اصطلاح اينجايي ها) Load لباس!

عين قضيه ي آن مردي كه يك قايق داشت و گرگ و گوسفند و علف و مي خواست در دو بار ببرتشان آنطرف رود، لاندري كردن (شستشو و خشك كردن) من هم براي كاهش تعداد سفرهايم از طبقه ي شانزدهم به لاندري خانه تبديل شد به يك معادله ي چندين مجهولي كه تازه متغير مستقلش يك آدمي بود كه من نمي توانستم هيچ حركتش را پيش بيني كنم.

خلاصه در بار N ام كه رفتم بالا، پسرك داشت از خشك كن ها به ترتيب لباسهايش را در كيسه هاي بزرگي مي ريخت. لباسهايش هم دل آشوبه اي بودند از همه رنگ و همه قلم (من از همين اتاق لاندري عمومي بدم مي آيد چون همه رنگ و طرح لباس زير هم را مي بينند!) . خلاصه من كه يك كيسه را از لباسهاي خشكي كه از خشك كن ديگري در آورده بودم پر كرده بودم، ناگهان به ياد آوردم كه اين دستمال هاي مخصوص كه با لباسهايت در خشك كن مي اندازي تا لباس نرم و خوشبو شود را در همان كيسه گذاشته بودم.

خشك كن دوم را پر از لباس خيس كردم و رفتم سر كيسه ام و شروع كردم به گشتن دنبال دستمالها و دستم تا سر شانه در كيسه س پر از لباس فرو كرده بودم و دل و جگرش را مي كاويدم كه ديدم كه مردك (كه گمانم از اروپاي شرقي هم بود) بالاي سرم ايستاده و با قيافه اي به من نگاه مي كند كه من هرگز از ياد نمي برم. من با اعتماد به نفس لبخندي تحويلش دادم و طرف با حيرتي وصف ناپذير پرسيد: خانم در لباسهاي من دنبال چه مي گرديد؟ ... كه من نگاهي به كيسه انداختم و ....

من از لاندري كردن متنفرم. بايد بروم جايي در يك كاندومينيوم بگيرم كه همه چيز در داخل واحد است. ... در موقع پايين آمدن در آسانسور طرف به من كه باز هم بي دليل و با لحني گناهكارانه قصد داشتم قانعش كنم كه ... يك كلام پرسيد: Do u get enough sleep at nights؟

حالا رخت هاي چرك دارد روي هم جمع مي شود و من مانده ام و ...

No comments: