خواب جادويي
كاش دعا را خوانده بودم مهرداد. كاش دعا را خوانده بودم. از هول خوابي تلخ از جاي جسته و از دردي كشنده برخود مي پيچد. چه خوابي! بيداري آيا هميشه چنين موهبتي است؟ من جايي در سالهاي دور در تاريكي و سرما، سرماي نبودن مهرداد، زنده به گور شده ام. جايي در صحن مسجد كبود تبريز. كاش دعا را خوانده بودم. نمي دانم آيا كدام دست مرا به در خواهد آورد. چرا نام حسين شبستري، اين نام گنگ آشنا چون شهابي از خاطرم مي گذرد. چرا؟ نمي دانم. كيست اين مرد؟ آدميزاده است يا پري؟ نمي دانم. اما چه خوابي:
نوري چشمم را ميزند. سر بر ميدارم. آه ه ... من كه ديشب در اين محل نخوابيدم، اينجا در صحن مسجد كبود. بوي عود مي ايد، ولي در مسجد كه عود نمي سوزانند، در معبد است كه عود مي سوزانند. عجيب نيست، به راستي كه مسجد كبود براي من معبد عشق است... دعا را بخوان دختر. بخوان! نخوانده بودم... و عجب رقصي. هنوز جاي تماس دستهاي مهرداد بر تنم داغ است. انگار تمامي اين سالها، سالهاي سخت هجرت را ما در اين مجلس با ارواح به سماع مشغول بوده ايم و تنها جسم هاي تبدارمان را در جاي ديگري از دنيا به سنگيني بر دوش مي كشيديم. چه لطفي دارد لحظه اي بار اين جسم را اينجا دگربار بر زمين گذاشتن. اما چرا ما هميشه اينجا نمانديم؟
كدام دست مهربان مرا به اينجا اورده است دوباره؟ آيا اصلاً من هرگز اينجا را ترك كرده ام؟ اين علمها چيستند؟ اين نشان را قبلا در جايي ديده ام . پنج علامت در پنج انگشت. اين صداي ساز چيست؟ ساز در مسجد كبود؟ آه خدايا! مهرداد است اين مرد با آن طرح آشناي قامت بلند كه در زير علم مياني كه رنگ سبزي دارد در حالت مراقبه نشسته است. چهار زانو. دستها را به نرمي مشت كرده و پشت دستها را روي پاها گذارده وگويي نفس نمي كشد. مهرداد گفته بود كه اگر به ايران برگردد مي ميرد. از درون مي تركد و ميميرد. همين. پس اينجا چه مي كند؟ اين صداي ساز از مهرداد است؟ صداي دو كليد است كه به طورنا ميزاني نواخته مي شوند. در مراقبه است؟ بايد صدايش كنم. بيدارش كنم؟ نه! صبر مي كنم.... نواي ساز دارد بالا مي گيرد و اين هماهنگي، اين هارموني آشنا كه اوج مي گيرد... سينه ي مهرداد چه سخت بالا و پايين مي رود ... آه بيدار شد گمانم. چشم باز كرد.
بايد صدايش كنم. مهرداد! مهرداد! برنمي گردد. به كنارش مي روم و دست برشانه اش مي گذارم: مهرداد! سر مي گرداند. صداي ساز قطع مي شود و اين سكوت .... نگاهش چه تهي ست. من در نگاهش نيستم. اين مهرداد، مهرداد من است اما من در نگاهش نيستم. مهرداد! فريادم در مسجد مي پيچد. منم! نگاهش از من خالي است. اين نگاه از سودايي ديگر سرشار است ... مسجد ناگهان تاريك مي شود، همان وحشت هميشگي، وحشت ديدن نگاه خالي از عشق معشوق. وقتي نگاه مهرداد از من خالي است انگار كه خورشيد از دنيا رخت مي بندد، انگار مرا در گوري سرد و تاريك مي گذارند و در ان را مي بندند ومن تنها صدايي كه مي شنوم طنين خشك و مكرر برخورد خاكي است كه بر روي من ريخته مي شود. سردم است. من سردم است.
برخاسته است و مي رود. مهرداد! بر مي گردد: من روزبهان هستم خانم به من هفت هم مي گويند، اما مهرداد... مهرداد كيست؟ ... روزبهان؟ كاش دعا را خوانده بودم... ـ لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين !.... ـ لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين ! .... نگاهم نگاه گنگ چشمان درخشان نافذش را كه به علم خيره است دنبال مي كند و مي بينم كه انگشت ها با حركتي آرام بگوشه اي اشاره مي كنند و آنجا ، در تاريك و روشن اسرارآميز و ساكت... زني، زني با قامتي اثيري، با چشمهاي سياه كه دورش خطوط سبزكشيده اند انگار براي هميشه، ايستاده است. لباسي بلندوارغواني رنگ بر تن دارد و شالي سياه با ريشه هاي بلند بر دوش انداخته است و خالي زرد رنگ در وسط پيشاني اش چشم را ميگيرد. مهرداد همچنان كه با قدمهايي بي اختيار به سمت زن به راه مي افتد بي آنكه حتي سرش را به سمت من برگرداند با صدايي كه ديگر سخت غريبه مي نمايد مي گويد: من روزبهان هستم خانم و اين همسر شرعي من است: ليلاي ليلي!
No comments:
Post a Comment