ديدار
باز بوي آشناي شهري كه عاشقانه دوستش مي دارم.
باز قاب گسترده ي البرز با ان پيراهن سفيد زيبا و حاشيه ي تيره ناهمگون.
باز هراس دچار شدن. هراس رها شدن. هراس.
باز ديدار تو. ديدار تصوير چهره ي آشنايت؛ گويي بر آينه ي دق. آينه ي تيره و نامأنوس چهره ي اين ناشناس.
باز برق نگاه پر تاب و تب مردمي كه بوي من و تو و بوي همه را مي دهند، مردم من.
باز من و شب هاي دراز فاصله. فاصله ي من از خودم، از تو، از گذشته و آينده. شب.
باز من و ترديد، من و تپش جنون، من و خشم، من و سرسپردگي، من و اشك، من و من.
....
باز من و رفتن. ناگزير.
No comments:
Post a Comment