Monday, May 6, 2002

......

به خانه كه مي رسم. كفشم را در مي آورم و كيفم را عين توپ بسكتبال شوت مي كنم بالاي تخته ي چوبي افقي كمدي كه درست دم در ورودي آپارتمان در سمت راست قرار گرفته و قاعدتاً بايد كت و پالتو مهمانها را در ان آويزان كرد. عجيب است كه نه به فارسي و نه به انگليسي نمي دانم به اين طبقه ي بالايي كمد چه بگويم: قفسه؟ طبقه؟ shelf، چه؟

كليد را به جاكليدي چوبي در در آويزان ميكنم و در حالي كه لباسهايم را در همان حال راه رفتن مي كنم به سمت كامپيوتر مي روم و روشنش مي كنم. فراموش نمي كنم كه دگمه ي Power مودمي را كه Bell Sympatico High Speed Internet Service برايم فرستاده است فشار بدهم و در حالي كه نگاهي مي اندازم به دور و بر اتاق نشيمن نسبتاً بزرگ، برآورد مي كنم كه چقدر وقت بايد صرف تميزي اش بكنم: دستمالي روي ميزها و قفسه ها بايد بكشم، سطل هاي دو گوشه ي آن را خالي كنم، ظرف هاي كوچك تنقلات و قندان را پر كنم و ... 10 دقيقه كافي ست.آخرهفته يكمرتبه جارويش من كنم... و مي روم به سمت تلفن.

ماههاي اولي كه آمده بودم كانادا اين لحظه ي برداشتن گوشي تلفن و شنيدن بوقش برايم حساسترين لحظه ي روز بود. وقتي سرويس پيغامگيرت را از Bell Canada بگيري، اگر كسي برايت پيغامي بگذارد به جاي بوق ممتد، صداي منقطع بوق بوق را مي شنوي. من هر روز از سر كاربه خانه بر مي گشتم و يكراست مي رفتم سر گوشي تلفن و با هيجاني تب الود آن را بر مي داشتم و .... به صداي ممتد بوق گوش مي كردم و باور نمي كردم كه يك تلفن سياه رنگ پاناسونيك مي تواند اينقدر بي رحم باشد. بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ. اينقدر بي فكر.

سه سال گذشته است. سه سال. تلفن را با ترديد بر مي دارم. صداي منقطع بوق آزارم مي دهد. بوق - بوق. نگرانم مي كند. انگار مي خواهد مجبورم مي كند تا به كسي يا جايي زنگ بزنم. مجبورم مي كند تا به ياد اورم كه بيرون از اين ديوارها آدمهايي حضور دارند كه مي شود باهاشان حرف زد. باهاشان قرار گذاشت و رفت سينما يك فيلم ديد. يا رفت جايي يك دوري زد. آدمهايي كه مي شود راجع به فجايع فلسطين باهاشان گپ زد و از قيمت بليط هواپيما خبردار شد. نمي دانم چرا بايد زنگ بزنم. چه بگويم؟ چه خواهم شنيد؟ ... بوق - بوق - بوق - بوق.

به صفحه ي كامپيوتر نگاه مي كنم و گوشي را مي گذارم وبا نوعي احساس سبكبالي گناهكارانه فكر مي كنم: بعداً پيغام ها را چك مي كنم، خستگيم كه در رفت به يكباره زنگ مي زنم به همه. عين موشي در سحر ماري، به سمت كامپيوتر مي روم ومي نشينم. مي نوازمش و مي نوازدم. نامه هايي كه مي خوانم. نامه هايي كه مي نويسم. يك قصه ي زيبا. يك نقد زهر آگين. يك طنز تلخ. عكسي از ايران. يك نقاشي از مونه. يك قطعه موسيقي. نامه هايي كه مي نويسم براي همه ي آنهايي كه ممكن است برايم پيغام بگذارند و يا نگذارند... يك صفحه ي سفيد در مقابلم گشوده است، موسيقي با صداي بلند در خانه مي پيچد و من سرم را برمي گردانم و به تلفن كه با صدايي دوستانه زنگ مي زند لبخند مي زنم.

No comments: