ساحلي در تورنتو
تا چشم كار مي كند تيرك هاي چوبي بلند و خاكستري رنگ رديف رديف روي ماسه ها صف كشيده اند. تورهاي آبي و زرد واليبال هم جابه جا فضاي بين تيرك ها را شبكه شبكه كرده اند. دختران و پسران جوان، خندان و پر سر و صدا روي ماسه ها واليبال بازي مي كنند. توپهاي رنگارنگ واليبال ساحلي در هوا و زمين شناورند و هر لحظه فرياد شاد و پرانرژي دختر يا پسري كه براي گرفتن توپ شيرجه مي زند چون چهچهه ي پرنده اي به گوش مي رسد. تيم ها مختلط هستند و در هر تيم دو دختر و دو پسر اجباراً بازي مي كنند و مي بينيشان كه به شكل دلنشيني اسم هم را صدا مي زنند و توپ را به هم پاس مي دهند و بعد از گرفتن هر امتياز دستهايشان را برهم مي كوبند و مي خندند.
اولين روز مسابقات بهاره ي واليبال ساحلي است. هوا هنوز گرم گرم نشده است و در وزش باد بهاري ابرها در آسمان سر در پي هم گذاشته اند و قطرات كوچك باران كه گاه و بيگاه عين اشك از آسمان مي چكند، سطح ماسه را تيره رنگ و سفت كرده اند و راحتتر مي شود بر روي آن راه رفت و دويد. لباسم را با دردسر زياد در ماشين عوض مي كنم وساكم را مي اندازم روي كولم و مي روم به سمت هياهو. هم تيمي هايم را از دور تشخيص مي دهم. بيشتر به خاطر كريس است كه بلندقد و لاغر و بور است و نمي شود حتي تعمداً ناديده اش گرفت. همه با سر وصدا دست ميدهيم و روبوسي مي كنيم. همه از من مي پرسند كه چطورم و سفرم به ايران چطور بوده است. همانطور كه سرسري و بي حواس جواب مي دهم ياد سالهاي دورمي افتم كه سالن واليبال تا چه اندازه مورد علاقه ام بود و ورزش كردن چگونه جزئي از ماهيتم. آن سالن هاي تيره و نه چندان تميز و غير استاندارد با سقفهاي كوتاه و هواهاي خفه. لطف ديدن رفقاي هم تيمي ام، رجز خواني ها، سر به سر گذاشتن ها و تمرينات سخت. اينجا در يك ساحل زيبا، با هوايي دل انگيز و طنين طولاني صداي پرندگان ماهي خوار و هم نوايي اين پسر و دخترهاي خوش اطوار و خوش آب و رنگ و زمزمه ي اغواگر باد من باز هم هواي آن سالن كوچك ورزشي دهداري را مي كنم در خيابان قلعه مرغي.
بچه ها شروع مي كنند به گرم كردن ولي من مست از نوازش دست برانگيزاننده ي باد راه مي افتم به سمت آبي تابناك آب. پرنده ها دور و برم سر و صدا راه مي اندازند و با آن پاهاي پت و پهنشان كج كج مسيرهاي منحني را طي مي كنند. به آب مي رسم. آب، زلال زلال، با خش خش آرامي تا نوك انگشتان پايم مي آيد و مي رود. لبخندي از سر ترديد مي زنم. مي داني... در ايران محال بود كه من تا لب آب بروم و تن به آن نزنم. در هر فصلي، با هر لباسي، باران بود يا آفتاب، مجاز بود يا ممنوع...
چه چيزي مرا، اينجا، در اين لحظه، از تن سپردن، از پيوستن باز مي دارد؟
سرم را بر مي گردانم و براي لحظه اي به بچه ها نگاه مي كنم كه دارند براي مسابقه آماده مي شوند. جلوتر مي روم و به دعوت ملايم و زمزمه وار اب گوش مي سپارم ... در همهمه ي باد و آب و پرندگان خش خش افتادن لباس ها بر روي ماسه حتي شنيده نمي شود.
No comments:
Post a Comment