Wednesday, May 8, 2002

.....

در زيرزمين شركت از در آسانسور بيرون مي آيم و خشكم مي زند. اين بوي آشنا. بوي خاك نمناك در يك زيرزمين تاريك. آغشته به بوي آمونياك. از ديوار نمي توانم فاصله بگيرم. به ديوار تكيه مي كنم و چشمانم را مي بندم. تماس زبر ديوار بر بازوي راستم .سحر اين بوي آشنا. در سرزمين كودكي خود گام مي زنم ... بوي آب و خاك و آمونياك ... جايي در گذشته هاي دور.

پدرم در يك كارخانه ي كوچك خصوصي كار مي كرد. صادرات و واردات چند نوع كالا. در اين كارخانه تابستانها در كنار فعاليت هاي عادي خود يخ توليد مي كردند و در دكه كوچكي كه در جلوي كارخانه بود آن را به مشتري عرضه مي كردند. يخ را در يك كارگاه بزرگ كه سقف بلندي داشت مي ساختند. يك حوض بزرگ پر از آب در يك سمت كارگاه كهته ي خاك آلود بود كه بوي نم مي داد و يك حوض بزرگ آمونياك كمي آنطرفترو يك جرثقيل سقفي رديف قالبهاي چندين قلوي فلزي يخسازي را در طول آن حمل مي كرد. در انتهاي كارگاه يك سرسره ي فلزي قرار داشت كه به يك دريچه ي كوچك فلزي با روكش چوبي منتهي مي شدو دريچه به يخچالي راه داشت كه محل انبار كردن قالبهاي بزرگ يخ بود.

كارگري ( نامش چه بود؟؟) با فشار دادن دگمه اي جادويي قالبها را تا بالاي حوض آب مي آورد و به صورت عمودي در آن فروشان مي كرد و پرشان مي كرد از آب و بعد با فشار دگمه ي ديگري قالبها را به آرامي در مي آورد و با دقت تا لبه در حوض آمونياك فرو مي كرد و در مي آورد و بعد به آرامي به ته كارگاه مي بردشان و برشان مي گرداند و قالبهاي سفيد و منظم يخ تق تق كنان روي كفه ي فلزي مي ريختند و كارگري ( اسمش فضل الله بود گمانم) با يك چنگك بزرگ سر كج بر آنها مي كوفت و مي كشيدشان توي يخچال بزرگ.

بابا به اصرار من مرا كه پنج شش ساله بودم مي برد آنجا و مي سپرد دست كارگرها. من منتظر مي شدم و تا قالبها از آب در مي آمدند در همان حال حركت مي پريدم روي لبه ي آنها و يك ميله ي عمودي كه قالب را به جرثقيل وصل مي كرد را مي چسبيدم و آنوقت كارگر شيطان قالبها را با فشار دگمه اي تا سقف كارگاه بالا مي برد و من مي خنديدم و با شرارت سعي مي كردم وادارش كنم تا بالاتر و بالاتر ببردم. مرا مي برد روي حوض آمونياك و بالا و پايين مي كرد و رديف قالبها را با سرعت اينور و آنور مي كرد و نهايناً داخل آمونياك مي كرد و من هميشه درست لحظه اي كه قالبها داشتند در آمونياك پنهان مي شدند با جست بلندي مي پريدم بيرون ....

بعد مي رفتم روي سرسره ي فلزي ليز مي خوابيدم و سعي مي كردم عين يك قالب يخ صاف سربخورم تو يخـچــــــال.... و همه ي جــادو اينجا بود. انبار يخ درندشت، سفيد سفيد با بخار غليظي كه بر اثر سرماي شديد از روي يخها برميخواست و همه جا را مي گرفت و بوي سرما. اگر تابش فلزي رنگ درب نبود مي شد ترسيد از اين سفيدي سرد و گسترده. ازشان مي خواستم كه مرا آنجا بگذارند و درب را ببندند و بروند و در سكوت آن حجم سفيد رنگ سرد و تاريك براي لحظاتي گمان مي كردم كه در سرماي بي پايان قطب در چنگ شبي اسرارآميز اسيرم ... و خوشحال بودم كه كسي از بيرون آن شب يخزده به نجاتم مي آمد ...

......
بازويم بر زبري ديوار مي كشد. بوي آمونياك. بوي خاك ونم. صدا چه آشناست. صداي كوبيدن بر دري فلزي كه روكشي از چوب دارد. بر در مي كوبم. ســـــالهــــــاســـت كه بر در، بر ديوار مي كوبــــم.... مرا از ياد بــــرده اي؟ سردم است.... نمي شنــــــوي؟

No comments: