Friday, May 10, 2002

به تو، مرد زندگيم كه هنوز نمي شناسمت

مي داني، من از وقتي دختر كوچولويي بودم عاشق تو شدم. آخه راجع بهت همه جا نوشته بود. تو همه ي كتاب ها و قصه ها. ازت مرتب فيلم مي ساختند. تو فيلم هاي كابويي تو اوني بودي كه آنفدر مي جنگيد تا يك شهر رو نجات مي داد. تو فيلم هاي جنگي تو اوني بودي كه به خطرناكترين مأموريت اكتشافي مي رفت و معلوم نبود برمي گشت يا نه. تو فيلم هاي پليسي هم اوني كه هميشه همه فكر مي كردن مقصره ولي تنها كسي بود كه فرق بدي و خوبي رو مي دونست و خوب، تو فيلم هاي عشقي اوني بودي كه هدفش رو به عشقش ترجيح مي داد و آخرش هميشه مي فهميد كه اشتباه كرده.

از همان موقع هميشه پشت پنجره ي رويا نشسته ام تا بيايي. نه اينكه نشسته ام، نه! منتظرم. هي مي دوم دم پنجره، دم در و سرك مي كشم. گذشتن اينهمه سال اميدم رو نااميد نكرده. مي دونم كه مي آيي. شايد هم مشكل اينه كه من هم هي جابه جا شده ام و يكجا قرار ندارم. بي تو قرار ندارم.

توي اخبار سياسي دنبالت مي گردم: نكنه گرفتنت و ممكنه اعدامت كنن. توي نوشته هاي داستان نويس هاي دور و بر ردتو مي گيرم: شايدم اينا مي بيننت و ازت الهام مي گيرن كه مي تونن بنويسن. توي كوهنوردهاي حرفه اي، برق گمشده ي نگاهت را مي بينم: شايد زدي به كوه وبيابون از درد اين همه نامردمي. توي بي خانمانهاي سياه چهره ي كنار خيابان دنبالت مي گردم: نكنه پشت و پا زدي به اين زندگي پوچ و قيد خان و مان رو زدي. به سياستمدارهاي حرفه اي خيره مي شم: اگر تن داده باشي به عمل با ”دستهاي آلوده“ چي؟ ... كجايي كه اينقدر دوري و اينقدر نزديك؟ من بويي كه موهايت بايد بدهد را، عطر برانگيزاننده ي تنت رو همه جا و در هر لحظه حس مي كنم.

مي داني، توي همون سن كم ”خرمگس“ را كه خواندم فهميدم كه اينو از روي مرد من، يعني تو، با الهام از شجاعت تو نوشته بودن. از روي آنچه تو هستي. ”ژان كريستف“ رو مي خواندم و هي بيشتر به سادگي و آزادگيت ايمان مي آوردم و توي ”شيطان و خدا“ از تنهاييت گريه ام مي گرفت. در ”سيذارتا“ از هوش زيادت نگران بودم و توي ”مسيح باز مصلوب“ از سنگيني باري كه داشتي پشتم شكسته مي شد و تو ”صد سال تنهايي“ از نفرين سرنوشت محتومي كه ازش رهايي نداشتي از هراس به خودم مي پيچيدم.

مي داني كه من منتظرم. شايد از من دلخوري. براي اينكه يك بار كسي را به جاي تو گرفتم. فكر كردم پيدات كردم. دليلش هم كه واضحه اگر من سعي نكنم تو رو پيدا كنم كه نمي شه . خيلي هم نكشيد تا فهميدم اشتباه كردم. خوب مگه چند سال مي شه تو يك اشتباه ماند. يادمه يك نويسنده و خبرنگار زن كه خيلي دوستش دارم يكبار توي يكي از نوشته هاش معشوقش رو اينطوري تعريف مي كرد: شبح جستجويي كه هميشه شكست خورده است.... من هم تو رو اشتباهي گرفتم روي آينه ي چهره ي يك مرد ديگر.

نكنه از من بخواهي كه منتظرت نمونم. نكنه مي خواهي بگي كه من هم بايد تن بدهم به يك زندگي تعريف شده ي استاندارد كه همه ي آنهاي ديگر از داشتنش به خودشون مي بالند. آنهايي كه فكر مي كنن در جهت جريان آب شنا كردن تيز هوشيه. نكنه مي خواهي بگويي كه نمي آيي؟ در هر صورت من گوش نمي دهم. من مي دانم كه تو مي آيي اگر كه من ايمانم رو از دست ندم. من هم كه ايماني ندارم به جز مسلم وجود تو. معشوق من.

روزي از روزهاي اين زندگي
جايي از جاهاي اين دنيا
زني از زنان عاشق اين روزگار
.........................................................................................................................
.........................................................................................................................

ترانه ي امروز

عـــــاشــــــــق بـــيـــــقــرار

No comments: