Monday, May 13, 2002

حضور

از وقتي برگشته ام، هيچ حال و روز خوبي ندارم. خودم را با نوشتن در وبلاگم، با خواندن نوشته هاي ديگران، با غوطه در ارتباطات انساني مشغول مي كنم ... مشغول مي كنم و باز زمان نمي گذرد. عقربه هاي زمان جايي درگذشته ايستاده است و همه ي تلاشم براي باور كردن، براي حس كردن و براي تعلق داشتن به وقتي كه عقربه هاي اين ساعت مچي نشان مي دهند بي فايده است. بر مي خيزم و به دور خودم مي گردم و مي گردم و در جايي ديگر به ساعت ديواري نگاه مي كنم. نمي دانم چرا همه ي ساعت هاي عالم مي خواهند مرا قانع كنند كه زمان گذشته است...

ناگزير است اين... زمان ايستاده است در آنجا كه تو ايستاده اي. در چمبره ي طولاني و بسته ي باوري كه جايي در عمق وجودت مانند يك زنجير طولاني و مقاوم به قدمت قرن ها و قرن ها تو را به ريشه ات، به گذشته ات، به جاهليت يك قبيله ي مردسالار متصل مي سازد، به ابتذال بدوي يك نرينه ي زورمند كه با خروشي خوشنود و حيواني از آنچه با چنگ و دندان، با پنجه كشيدن به صورت حريف و شكستن استخوانهايش به دست آورده است، حفاظت مي كند: قطعه زميني، تكه پاره هاي شكاري و مادينه اي فرمانبردار ... زنجيري كه عشق حتي در بريدنش ناتوان بود.

جايي، در زماني ديگر، زماني متفاوت با اين تك تك هاي قراردادي و بي اعتبار عقربه ها، من ايستاده ام، تنها. در بهتي كودكانه به تو، به جنازه ي مردي مي نگرم كه دوستش گرفته بودم ... به جنازه ي يك رفيق. كه با منخرين گشاده اش، كه هر آن گويي آماده ي دريدن است، لاينقطع از خود مي گويد: از فتوحاتش، از عقل سليمش، از ناگزيرِ بودنش؛ پيروز. بدويت در گلويت طنينِ بزرگي مي گيرد و در گوش من طنين گريه. طنين شكستن در صداي تو مي پيچد و در من پژواك پوچي. بوي گنديدن از آسودگي سرشار تو مي آيد و صداي خرد شدن در ناتواني من.
...اي يار ... در آن آينه، آينه ي خاطره هايمان، هيچ آيا خود را بوييده اي؟
...
من از بوي پوسيدگي پُرَم ... پُر.
به ساعت نگاه مي كنم و نمي دانم آيا زمان خواهد گذشت ... تو مي داني؟

No comments: