Friday, May 24, 2002

شـــب

پرده هاي همه ي پنجره هاي آپارتمان را كشيده ام. پرده هاي كلفت و سفيد رنگ با حاشيه هاي سرخ. نمي خواهم بيرون را ببينم. از پنجره ها به جزطرح كمرنگ ساحلي كه تركش كرده ام منظري به چشمم نمي آيد. يك ساحل شبزده كه در آسمانش جز چند ستاره ي خسته نمي درخشند. مكاني در گذشته، جايي كه دوستش مي داشتم. مي دانم. مي دانم كه بايد اين خانه را عوض كنم. گمانم موقع رفتن به جاي جديد بايد به خاطر بسپارم كه خانه اي مي خواهم كه پنجره هايش به سوي فردا باز شود ... اما در آگهي هاي اجاره و خريد خانه هرگز چنين نمونه اي، مكاني كه پنجره هايش به چشم انداز جديدي باز شود، نديده ام.

در خانه ام، در اين خانه محصور در پرده اي حاشيه دار و ضخيم، در عميق سياه شب برمي خيزم و به تيك تاك ساعت ديواري گوش مي دهم. به ضربه هاي آن كه چون حركت يكنواخت و آهنگين پارويي مرا به سوي فريب فردا مي برد. هميشه در تاريكي شب به فردا، به سپيده ي فردا انديشيده ام، هميشه با خستگي اي باور نكردني هر يك تيك سرگردان را را به يك تاك سر به هوا چسبانيده ام تا شب بگذرد، اما جز آن نبوده كه شب را در شب ديگري به پايان برده ام. با موسيقي اين ساعت، كودكي ام به زمزمه اي لجوجانه و از روي ايماني كور مدام و مدام برايم خوانده است: ”اي فردا اي اميد بي نيرنگ! اي اميد بي نيرنگ ... ديريست كه من پي تو مي پويم“... مي دانم. يك جايي در پشت پستوي دلم مي دانم كه همين ايمان به فردا، خودش فرداست.

يك جايي در اعماق مي دانم كه ” بايد پارو نزد وا داد ... بايد دل رو به دريا داد“ و مي دانم كه ” خودش مي بردت هر جا دلش خواست ... به هر جا بــــرد بدون ساحل، همونجاست“. مي دانم. اما من نه “ به اميدي كه ســــاحل داره اين دريا“ بلكه تنها و تنها به خاطر دور شدن و دورتر شدن و شايد رها شدن از آن ساحل همواره كه تركش كرده ام؛ آنجا كه تو ايستاده اي در پيله ي تعلقات پوچت، آنجا كه منِ من ايستاده است در اسارت ايمان ساده لوحانه اش، آنجا كه ما همچنان ايستاده ايم در زنجيره ي شكنجه بار يك پيوند گنگ و نامفهوم، پيوندي جاودانه به خاكي كه دوستش مي داريم، به همه ي گذشته اي كه نفسمان به آن آغشته است، به همه ي آنچه ماهيتمان را مي سازد، من را و تو را وتفاوتهايمان را؛ سخت پارو زده ام، مي داني، خودم را از نفس انداخته ام و باز رو بر مي گردانم و : همينجاست. حتي نفسي از من دور نيست.

كافي ست دستم را تنها به قصد كنار زدن پرده ها دراز كنم و تنور خاطره شعله ور شود و گرمم كند. گرم. داغ. سوخته. و اين ديگر يك تصوير كهنه از آنچه تركش كردم، آنچه دورش انداختم نيست كه جاندار است و مي خواندم و مي خوانمش و مي بردم و مي آورمش و مي شناسدم در اين ناشناسي ها و مي فهممش در ميان همه ي نافهمي ها. عين يك جريان سيال گرم و آهنگين، آغشته به صداي تو، كه مي خواندم و مي گيردم و مي بردم. با من است در سردي همه ي تنهايي ها.

مي آيم. به سمت پنجره مي آيم. مي آيم تا پرده ها را پس بزنم. من پشت پنجره هاي تكرار و تعلق به تو مي نگرم. مي بيني ام؟