Sunday, May 26, 2002




گـمـشـــــــده



عظمتِ گمشده. همين است كه گم كرده ام. در اين فضا نيست. در غذايي كه مي خورم نيست. در كلامي كه از گوشي تلفن مي شنوم نيست. در عكسهايي كه از مناظر آفتابي و ابري مي گيرم و در زمينه ي آنها آدمهايي در ميان اصواتي گنگ منجمد مانده اند نيست. در زمزمه ي موسيقي كه شنيده مي شود و طنينش مي افزايد بر پوچي اطرافم، بر اين تهي، نيست. از خوردن سر باز زده ام. كلام را ناگفته رها كرده ام. از ايستادن در ميان شبح ها و مناظر نقش بسته بر كاغذهاي ضخيم آكنده از خاطره گريخته ام. از نوايي به نوايي ديگر پريده ام. از نوايي به نوايي ديگر مي پرم. عين يك پرنده ي هراسان. عين پرنده اي كه ازچنگال تيز سايه اي مهيب كه از دور بر او مي تازد مي هراسد، مي هراسم. مي پرم. از نوايي بر روي نوايي ديگر. و سايه همچنان گسترده ست، بر روي هستيم. اين سايه ي تيره ي نيستي. گسيختگي. نيستي.

عيناً يك سقوط طولاني و ممتد بود. ممتد. ممتد. من به همه آنچه توانستم چنگ انداختم. از شنيدن سر باز زدم. خودم را بستم بر شنيدن اين صداي تلخ. صداي برخوردم با انتها. حتي نمي دانم كه آيا رسيده ام به ان نقطه كه ”من” با تمام سنگينيش بر سختي انتها مي خورد و از هم مي پاشد. صداي خرد شدن. تلالو درد. نمي دانم. مدتهاست كه در هراسم. مدتهاست كه نمي شنوم. كه نخواسته ام بشنوم. اين درد از چيست؟ اين درد از كجاست؟ رسيده ام آخر به انتها؟

برايم از آنسوي درياها و جنگلها موسيقي جادويي را مي گذارد. بلندش مي كنم. عظمت طنين مي اندازد. گريه مي كنم. گمش كرده ام. در اين موسيقي زيباي موزارت بر من مي خروشد. گمش كرده ام. مي گريم. مي دانم. ديگر مي دانم. عظمت را گم كرده ام. احساس عظمت را گم كرده ام. حضورش را. باورش را. عظمت.درد وصف ناپذير. تلخي گزنده. پوچي. عظمت را گم كرده ام ...

No comments: