Wednesday, May 29, 2002

نـگـــــــاه



كارهاي روزمره ي من چندان غير معمولي نيستند. از خواب بلند مي شوم و به صداي رفت و آمد او گوش مي دهم كه دوش مي گيرد و لباس مي پوشد و آرايش مي كند و مي رود بيرون. درهمان ميانه من هم بلند مي شوم و مي روم جلوي آينه. چشمانم خالي ست. او نگاهم را گرفته است. در جلوي آينه مي ايستم و خود را به خاطر مي آورم و لبخند مي زنم. به خاطره ام. حمام مي كنم. دستهايم موهايم را در كف سفيد رنگ چنگ مي زنند و در كشاكش شستشوي تنم به من اطمينان مي دهند كه آنچه كه او فكر مي كند، كه همه ي من است، كه همه ي مرا در اختيار دارد دلخوشكنكي بيهوده است. او جز جنازه اي نيست. جنازه ي زني كه من روزگاري بودم.

در را مي بندد و بيرون مي رود. پيش از بيرون رفتن بر ميگردد و در آينه هاي دوگانه ي باريك روي ديوار كه كنار هم كوبيده شده اند و فضاي خالي آپارتمان را با نوعي بازيگوشي كج و كوله مي نمايانند، نگاهي به سرتاپاي خود مي اندازد و لباسش را بر تن صاف مي كند، كه هميشه هم باز ناصاف است، و نگاهي هم به داخل آشپزخانه مي اندازد تا مطمئن شود كه اجاق خاموش است. كليد را از جاكليدي كه درست دم در آپارتمان به ديوار متصل است برميدارد و سرش را بالا مي گيرد و مي زند بيرون. هميشه هم ديرش شده است، هميشه انگار بي حوصله است، از بس كه وقتش جلوي آينه موقع آرايش كردن صرف آن مي شود كه خود را به شكل من در آورد و نمي تواند و نمي خواهد باور كند و بيهوده دست و پا ميزند. از بس كه موقع لباس پوشيدن در جلوي كمد لباس مي ايستد و دنبال لباسهايي مي گردد كه سبك من را داشته باشند و نمي يابدشان. از بسكه سرش را بالا مي گيرد تا به ديگران بقبولاند كه تفاوتي با من ندارد و همه ي اين كارها خسته و عصبيش مي كند. از در بيرون مي رود و تنها چيزي كه از من با خود مي برد نگاه من است. تنها نگاه. اين نگاه را به او مي دهم تا فراموش نكند كه من هستم. كه فراموش نكند كه او هست. تا برگردد و من را ببيند. خودش را.

من مي روم تا با كاسه ي تهي چشمان حركات سست و بي انگيزه اش را دنبال كنم. اومي رود با طرح فراري نگاه من. نگاهي كه مرتب مي دزددش از همه چيز. با دستاني تهي كه گذشت زمان پوستشان را زبر و خشن كرده است و نگاهش حتي ازآنها هم پروا دارد. جلوي آينه مي ايستم. اگرچه او نگاهم را گرفته است اما براي اطمينان پيدا كردن از آنچه كه هستم، آنچه كه بودم نيازي به ديدن ندارم. اينجاست. بدون ذره اي تغيير. از پشت سر به وي لبخند مي زنم كه مي پندارد من است. كه مي خواهد مرا زندگي كند، در حالي كه نمي تواند حتي براي يك لحظه مرا در خود تاب آورد. مرا كه خودش هستم. ليلا را.