Wednesday, May 1, 2002

سلام علي جان


حالت چطور است؟ همانطور فعال؟ همانطور مسئول ....
من خسته ام. از سفر ... از اجبارهاي اين زندگي ... از از دست دادن آنان كه دوستشان دارم
من خسته ام.

دلم مي خواست الا ن برگردم ايران ... ولي يك سري مشكلات احمقانه اما واقعي مانعند. سالهاي جواني دوست داشتم بيايم خارج و بي پولي مانع بود .. الان مي خواهم براي هميشه بروم ايران، عدم ثبات مالي مانع است. من پل ها را سخت پشت سرم خراب كردم و حالا باز هم بايستي حساب شده قدم بردارم ... اين زمان لازم براي گذار از يك وضعيت به وضعيت ديگر هم چيز خنده آوري ست ... هميشه با تلاش سخت ... مي رسيم. بالاخره مي رسيم ... ولي دير...در انتهاي سوته دلان، در امامزاده داوود، داداش حبيب حاتمي گمانم حكايت ما را مي گويد كه يك عمر دير رسيديم.

مي داني ... دوباره افتاده ام توي يك حلزوني ِ لغزان بي انتها كه به جايي، جايي در قعر مي رود ... مي دانم ... با اين ياس خواهم جنگيد. خواهم بر خواست و خواهم رفت. تا راه ما را كجا برد. بايد بيفنم دنبال ترجمه ... ازمطالعه ي سياسي افتاده ام بيرون ...چند ماهي ست.... ازبي حسي.

مي داني ... از خستگي اين حرفها را مي زنم. نگران نشو. من روند آرام و منطقي روزها را طي مي كنم و مي خندم و گريه مي كنم و اميد مي بندم و خشم مي گيرم و ... و باور مي كنم كه زندگي يعني همين. همين.

مي داني ... بودن در ايران خوب بود. يكجايي هست كه قلب آدم با احساس عشق و تعلق و سادگي مي تپد. يكجايي هست كه آدم براي خوابيدن و بلند شدن و سر يك سفره ي گلدار نشستن و سبزي خوردن و پنير و نان سنگك خوردن اينهمه دليل نمي خواهد. يكجايي هست كه بودن ساده و طبيعي ست. جايي كه مجبور نيستي روزهاي مرخصي ات را بيهوده بشماري و قيمت بليط هاي خطوط هوايي را دائم چك كني و هر تكه چيزي كه مي خري فكر كني: اگر برگشتم چي؟ ... يك جايي كه با دوستانت با يك كلام ساده قرار مي گذاري و مي روي سينما و مجبور نيستي وقتي بهشان فكر مي كني هي عقربه هاي ساعت را در ذهنت عقب و جلو كني تا ببيني بيدارند يا خوابند يا ... مجبور نيستي عكس برايشان بفرستي و ازشان تصويرهايي بسازي كه در يك ديدار ساده مثل بادكنك بتركند ... يك جايي كه هنوز، هنوز ليلاي وحشي خردسال، دن كيشوت وار، در پاي هر آسياب بادي عرف و سنت و اجتماع در خشمي تبدار در ستيز با اهريمنان خيالي است... ليلاي كودك ... ليلاي عاشق.

تا بي كران مي توانم بنويسم، از وطني كه دوستش مي دارم... تا بي نهايت....

1 comment:

Anonymous said...

سلام دوست عزیز
کلامت بوی تنهایی میداد دلم خواست چند خطی برات بنویسم

.
حال همه ما خوبست اینجا
ملالی نیست جز تکرار مکرر دروغ ریا.
جزانتظار طلوع افتاب یخ زده ی پشت ابر هیچ غمی نیست در دلمان.
نانمان پر روغن .
خوابمان آلوده به نور از جنس هاله ی خوب.
دلمان سخت شاد.
انقدر که بدمان نمیاید بگویند مان خس و خاشاک.

دفتر فرزندانمان پراموزه های کوروش و نیکی ست نه مشت مرگ بر هر کشور دیگری...
خلاصه اهورا مزدا حافظ ماست.
هیچ غمی نیست اگر خواستی تو هم بیا.
جای شما ها خالیست بسیار و در این همه اصالت و خورسندی.
بیا.
میبخشی اگه غلط غلوطی داشته باشه فلبداهه بود.

جدای از همه ی این حرفها همیشه وطن بهترینه حتی اگه گند زده باشن بهش
ممنون. سری به ما بزنی خوشحالم میکنی
.
.
http://artistmen.persianblog.ir/