حـقـيـــقـــت
بعد از هر بازي براي شام مي رويم بيرون. بچه ها همان اول كار يك پارچ آبجو سفارش مي دهند و براي من كه هم از آبجو متنفرم يك ودكاي رقيق با اسانس ليمو. مي نشينيم به گپ زدن، خوردن و خنديدن. از بازي و نقاط ضعفمان مي گوييم، از برنامه هاي آينده ... اما اغلب گفتگو حول من، يك زن شرقي تنها دور مي زند كه در عيني كه هيچ چيزش با آنچه آنها از يك زن غربي مي دانند تفاوت ندارد، هيچ چيزش هم با آن جور نيست.
بيشتر اوقات راجع به ليبراسيون من بحث مي كنيم. انها هرچه در چنته دارند مي گذارند تا مرا از تعلقاتم در گذشته، يادهاي عشق شكست خورده، دلتنگي ام براي سرزمين مادري و چهارچوبهاي اخلاقي ام رها كنند. كريس مرتب برايم جفت سراغ مي كند و خودش هم براي پروژه ي آزادسازي داوطلب مي شود. كِرِگ كه به سرمايه داري به عنوان بهترين سيستم اقتصادي معتقد است و از كمونيسم و نازيسم به يك اندازه بيزار، به من ايراد مي گيرد كه چرا تنها با ايراني ها به مهماني ها و سفر مي روم و چرا هر وقت از يك ادم جديد، يك دوست، يك نويسنده، يك شاعر حرف مي زنم ايراني ست. در نظر او من بايد گذشته را دور بياندازم و تبديل شوم به يك زنِ آزادِ جهان وطن. در ميانه ي بحث ها و جدل ها اين كه من عشق و سكس و اخلاق را با پيچيدگي به هم مي دوزم برايشان جز نوعي بدويت خنده آور نيست و تاكيد مي كنند كه من با اين روحيه ي ماجراجوي سركش فقط به يك تكان سخت نياز دارم تا زنجير بگسلم وحقيقت را ببينم. حقيقت آنان را.
در راه بازگشت خسته و خواب آلود به سمت خانه مي رانم و اين خستگي مانع از آن است كه در مقابل حقيقت مقاومت كنم، حقيقتي كه انگار هيچ زلزله اي هم آن را دگرگون نمي كند، حقيقت خودم. به جاده ي بي انتها چشم مي دوزم وتن مي سپارم به اشك كه غلغلكم مي دهد و به يادم مي آورد كه چقدر زنجيرهايم را دوست دارم. زنجيرهاي نازنين.
No comments:
Post a Comment