Thursday, June 13, 2002

مـعـــــــلق

وسوسه ی رها کردن هميشه در سرم بيداد می کند. از نوجوانی. اگر بزنم زير همه چيز چی؟ اگر رها كنم اين خورد و خفت را؟ اگر ... رها نكرده ام. خيلي هم سخت گرفته ام. چنگ انداخته ام به اين آخرين يا اگر نه آخرين كه تنها تخته سنگ لغزان و با سختي خودم را چسبانده ام به آن تا نيفتم؟ از چه مي ترسم؟

به پايين نگاهي مي اندازم. گيج مي شوم. هميشه چشمم را بسته ام و تجسم كرده ام. رهايي را. نگاه اما نكرده ام. هيچ وقت آن ته ته را نديده ام. آنجا كه انگار صدايي هميشه طنين مي اندازد. صداي خردشدن. رها شدن. رهايي از اين اشكال بي معناي دوست نداشتني. صداي تهي. صداي بودنِ يكدست. بي واسطه. مي ترسم از آن؟ مي ترسم از خودم. مي ترسم از برخورد با انتها. مي ترسم از رها كردن. ول شدن. نرسيدن به انتها. گم كردن مفهوم انتها. انتها. تا به حال افتاده اي؟

No comments: