Friday, June 14, 2002

جـمـعــــــه

از آن جمعه های خاکستری ست امروز. مات. بی رنگ. از ان روزهای جمعه که در آن کتابی ميشد برداشت و بالشی و زير اندازي توي بالكن خانه پهن كرد و روي آن دراز كشيد و دو آرنج را روي بالش گذاشت و يك جور كاهلانه اي خواند و خواند. يك كاسه تنقلات هم مي شد آورد و يك ليوان چاي. از پايين لابد صداي خواهرم مي آمد كه با دخترش بلند بلند صحبت مي كرد و از حياط صداي حرف زدن مادرم كه باغچه را تميز مي كرد با خانم همسايه... از پدر كه ديگر نبايد گفت...

از باغ نيمه متروك مجاور كه در اين نقطه ي مركزي شهر گم شده بود و كسي پيدايش نمي كرد هم صداي قــــار قـــــار كلاغهاي پير قطعاً آدم را كلافه مي كرد. مي شد صداي مامان را شنيد كه به پريوش خواهرم مي گفت: نمي دانم ليـــلا چرا خانه مانده است و بيرون نمي رود و مي شد حدس زد كه پريوش در جوابش مي گفت: مگر بشه اينطوري ليــــــلا را ببينيم. بگذاريد به حال خودش باشد.

گمانم روي آن بالكن كه تاقباز دراز مي كشيدي و درخودت غوطه مي خوردي دنيا يك جوري كوچولو و تنگ بود و فاصله ها را مي شد به راحتي احساس كرد. فاصله ها. فقط فاصله ها. و مي شد گوش سپرد به كوچه كه صداي جنب و جوشش مي آمد. صداي زندگي.

جايي در خانه تلفن زنگ مي زد و مي شد دانست كه كيست و به طرف آن دويد و در ميان كلام مامان پريد كه مي گفت: نه. خسته است. خوابيــــده گمانم ... و بلند داد زد: نه. بيدارم. بر ميدارم گوشي رو... و شنيد كه مامان گله مي كرد: يك نصفه روز هم نمي گذارند خانه بماند... و مي شد به طنين صدايي دل انگيز گوش سپرد كه مي گفت: سلام...

... جمعــــه اي سخت خاكستـــــري ست و من در دفتـــر كارم نشسـتــــه ام و از پنجـــــره به بيرون نگاه مي كنم و مي انديشم كه زندگي به دور از اينها چقدر پوچ مي تواند باشد. چقــــدر.

No comments: