حـقـيـــقـت 2
سه ميز را به هم مي چسبانيم و مي نشينيم. خسته و خاك آلود اما خندان و پر سر وصدا از تمرين واليبال ساحلي آمده ايم به يك رستوران در نزديكي ساحل. تقريباً همه هستند، يازده نفري هستيم. هم بچه هاي تيم چك و هم دوستان كانادايي ام و دو دختر جوان كه فقط براي تمرين مي آيند. از همان ابتدا صدا اوج مي گيرد. آبجو همه را سر حال مي اورد سربه سر گذاشتن ها و نكته پراني ها شروع مي شود.
ديويد و مارتين بحثي را شروع مي كنند حول جمله ي خنده داري كه ترجمه اش مي شود:” اوه عزيز، من تا 5 دقيقه آنجا خواهم بود.“
با يك ساده لوحي تعمدي مي پرسم: ”همه اش 5 دقيقه؟“ و بحثي در مي گيرد كه ترجيح مي دهم مضمونش را اينجا نيـــاورم بحثي كه منجر مي شود به موضوع هميشگي روابط انساني در ايران. به جزئيات از من مي پرسند كه يك دختر و پسر چگونه مي توانند رابطه ي آزاد داشته باشند و كجاها مي توانند خلوتي پيدا كنند و برخورد پدر و مادرها چه خواهد بود و اگر مأموران دولتي آنها را پيدا كنند چه خواهد شد و با حاملگي يك دختر چه پيش خواهد آمد و در هنگام ازدواج اين روابط پيشين تا چه ميزاني پذيرفته است و و و ...
من سعي مي كنم با ديد انتقادي از وطن حرف نزنم، اما مي افتم درسراشيب اين حقيقت تلخ كه مجموعه ي روابط اجتماعي ما در ايران تا چه پايه فاسد و بي معناست. در جواب اين سوالات به سادگي مي شود ديد كه پشت ديوارهاي پوشالي مذهب – سنت – عرف، ما در ارزشهايمان تا چه حد به ظواهر چسبيديم
موقع خداحافظي همه خيلي گرم و دوستانه همديگر را روي گونه مي بوسيم و بر پشتم مي زنند و مي گويند: ” ليلا، همان بهتر كه آمدي اينجا “ و من با تلخي فكر مي كنم كه واقعاً جوابي ندارم.
No comments:
Post a Comment